خانه اگرچه مصطفى نداشت ولى مادر شهنازى بود كه مادرم بود و در بى خبرى مادر از چهل روز لب دوزى و اعتصاب غذايم نگران بود. مادر شهنازى بود كه هفتاد روز صداى بى مادرى برادرم آرش بود، مادر شهنازى بود كه گوهر ستار را همدرد بود. خانه سالها مصطفى نداشت و اين روزها مادر شهناز را هم ندارد تا كه تكيه گاه دلتنگى ها و هق هق هاى مريمش باشد.
مريم عزيزم : مى دانم كه سخت است بى تابي هايت را به زبان آوردن ولى صداى هق هق و دلتنگي هايت كه آسمان در هم میدرد را شنيدم و دلتنگى ات استخوان هايم را به آتش كشيد .
مريم عزيزم: مى دانم كه سالهاست خانه بى مصطفى يمان با اشك پورى و خون مرتضى شاملو رنگ گرفته و بر جاى جاى آن اشك تو و خون مصطفى نقش بسته است.
مريم عزيزم: سالهاست كه درميدان تير چيتگر شانه هاى استخوانى و گيسوان عاطفه را باد با خود میبرد و چند ساليست گيسوان تو را نيز خيابانهاى تهران به باد سپرده است و از شانه هاى مادر ديوارى براى دلتنگیهايت ساخته است.
مريم عزيزم: مى دانم كه اين حرفها جز أشك برايت چيزى ندارد ولى باور كن كه تو را خوب مى فهمم وقتيكه مادر همايم را باد با خود برد و برادرم در گم گيج شدنهاى شهر پناهگاه شده اش و در كوچه پس كوچه هاى بن بست شده ى غربت تنهاى تنها گريست و از پر كشيدن مادر همايم در خود گريستم و فرو ريختم از سكوتم، باوركن كه تو را خوب مى فهمم وقتيكه رفيق و همدردم شاهرخ جاودانه شد و در اين ويرانه مرا تنها و بى كس شدم. باور كن تو را خوب مى فهم اين روزها كه برادر در بندم لقمان سياهپوش خواهر شد و اخرين ملاقات را هم از او دريغ كردند و با او گريستم.
مريم عزيزم: اين روزها كه مادر شهنازمان را به جرم صداى بى صدايان بودن به بند كشيده اند باور كن كه دلتنگيها و اشكهايت بار سنگينى ست بر دوش مادر و براى او هم كه شده بايد مقاوم باشى و استوار كه اميدمان به فرداست و انتقامى كه لبخند كودكانمان خواهد بود.
سعید شیرزاد - زندان گوهردشت۲۱۱ بهمن
0 نظر