این یادداشت زمانی منتشر میشود که من در زندان هستم. حبسی دو پاره شده با اتفاقاتی چند. حکم ناعادلانۀ ما در مهر ۱۳۹۹ به اجرایی ناعادلانه درآمد و ما راهی زندان اوین شدیم. بکتاش آبتین بود و کیوان باژن بود و من. وقتی پا به حیاط زندان گذاشتیم، داشتیم سعی میکردیم با شوخیهای دوستانه غربت و رعب ذاتی زندان را که بر جان زندانی میخزد و در آن نفوذ میکند، پس بزنیم؛ پس زدیم. مدتی بعد، از آن سه تن، بکتاش متاسفانه در پی بیتوجهی زندانبانان به بیماریاش که رسم معمول آن دستگاه بهویژه نسبت به جان و سلامت زندانیان سیاسی است، مقتول شد و کیوان، خوشبختانه، چندی پیش بهطور مشروط آزاد. حالا من پس از صد روز که بیرون از زندان به کار درمان گذراندم بار دیگر به زندان بازگردانده میشوم تا باقیماندۀ حبس پنج ساله را، به زبان زندانیان، «بِکِشم». این بار اما تنها هستم. در کنار من نه از آن دوستان اثری هست و نه از شوخیهای دوستانه خبری.
داخل زندان آرش گنجی هست. عضوی دیگر از کانون نویسندگان ایران که با پروندهسازی دستگاه امنیتی به ۱۱ سال حبس محکوم شده که پنج سال آن اجرایی است.
در سه ماهی که به درمان بیماری کرونا و عوارض آن مشغول بودم بسیاری، آشنا و ناشناس از داخل و خارج، با حمایتها و مهربانیهایشان مرا مورد لطف قرار دادند. از آنها، اعم از افراد و تشکلها سپاسگزارم. به ویژه از کانون نویسندگان ایران.
این توجه شوقانگیز نشان میدهد که جنبش آزادی بیان و مخالفت با سانسور، با وجود سرکوب شدید حکومت، از همبستگی اجتماعی نسبتاً خوبی برخوردار است. همین همبستگی بود که از یاد بکتاش پرچم ساخت و نگذاشت مانند بسیار موارد دیگر در خاموشی به سوی فراموشی رانده شود. انعکاس همین همبستگی در اقشار مختلف مردم است که خود را به صورت همدلی با زندانی سیاسی نشان میدهد و من آن را در مدتی که مشغول مداوا بودم بهعینه دیدم.
این جنبش در کل قرن بیستم، و تا اکنونِ قرن بیستویکم در جامعه حضوری پرفرازونشیب داشته است. در تمام این سالها زیر دست سرکوبگر دولتهای رنگارنگ مستبد بارها به خاکوخون کشیده شده، هزاران سال زندان و تبعید را متحمل شده، تا مرز نابودی رفته و باز برپا ایستاده است. و این پایداری و پیگیری را از نیاز جامعه به هدف اصلی خود، یعنی آزادی بیان گرفته است.
بههمین سبب با وجود سرکوب خشن، با وجود زندان و تبعید و بایکوت و دیگر فشارها و محرومیتها که دستیابی به آزادی بیان را برای آزادیخواهان دشوار و با رنج و درد بسیار همراه میکند، جنبش آزادی بیان و مخالفت با سانسور همچنان حضور دارد. این شعله خاموششدنی نیست که اگر بود، در بیش از یک قرن استیلای حکومتها و دولتهای مستبد مخالف آزادی بیان در تاریخ معاصر این سرزمین، اثری از آن بر جای نمیماند. اما نه فقط مانده و پایداری کرده، که بر عمق و دامنۀ خود افزوده است. بهویژه در چهل سال اخیر که مقابلۀ صاحبان قدرت با آن شدتی تام و تمام داشته است. از این زاویه صدور حکمهای ناعادلانه و ضد حقوق انسانی و دربند و بربند کردن انسانهایی که حق آزادی بیان خود را عملی کرده و میکنند، گرچه در راه رسیدن به مقصود مانع و دشوار ایجاد میکند، راه را یکسر بیرهرو نتواند کرد. آزادی بیان نیاز جامعه است، نیازی که در گذر زمان بر میزان آن افزوده شده و اکنون به خواست اساسی، مبرم و روزمرۀ مردم تبدیل شده است. و این نقطۀ قوت جنبش است که در برابرش کار چندانی از تیغ و زندان و زنجیر برنمی آید.
در پی احضار دادیاری زندان، من باید ۲۶ اسفند سال گذشته به زندان برمیگشتم اما تازه از زیر تیغ جراحی بیرون آمده بودم و بیم از عواقب شرایط زیست و بهداشت زندان موجب شد از معرفی خودداری کنم. چند روز بعد دادیاری ابلاغیهای برای وثیقهگذار فرستاد با این مضمون که چنانچه مرا تحویل زندان ندهد وثیقه ضبط میشود. اکنون میروم که بقیه حکم ناعادلانه و غیر انسانی پنج سال حبس را بگذرانم. گرچه این ستمکاریها سرما را در رگهایم جاری می کند، دلم گرم است به جنبش آزادی بیان که زیر آسمان این سرزمین جریان دارد.
از همۀ کسانی که در این مدت به شیوههای مختلف از من حمایت کردند، از دوستان نویسنده و غیر نویسنده تا فعالان تشکلهای گوناگون، از کانون نویسندگان ایران تا پزشکان و پرستارانی که با آنها سروکار داشتم، و نیز از خانوادهام سپاسگزارم.
من بازمیگردم!
(کانون نویسندگان ایران)
0 نظر