«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری
«هفتتپه» که اکنون زندانی شده است؛ در کتاب «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»،
در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری
دقیق و درعینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه
بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که
اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
این کتاب توسط
«ایران وایر» منتشر شده است. اخبار روز هر روز یک روایت از این کتاب را منتشر می
کند.
بخش نخست؛
بازداشتگاه
از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۰ شب زیر کتک بودیم.
حس میکردم دیگر زنده نخواهم ماند. وحشت اصلاً برای بیان حس و حالم کافی نیست.
احساس میکنم مایع داغی از بدنم خارج میشود. لالِ لالم. حتی وقتی کتکم میزنند،
نمیتوانم ناله کنم. مطمئنم «اسماعیل» را خواهند کشت و این سیاهی دیگر تمامی
نخواهد داشت. از یک راه سربالاییمانند بالا میرویم، کمی بعد ماشین میایستد.
از روی صداها متوجه
میشوم که اسماعیل را روی زمین میکشند و میبرند. مرده است؟ من مردهام؟ یکدفعه
به سمتم حمله میکنند و دوباره کتکم میزنند. از ماشین پیاده میشوم. سرم داد میزنند
که: «ماشین را با خونت نجس کردی!»
بعد مرا با تکه
مقوایی که به دستم میدهند، به سمت دیگری هدایت میکنند. چشمبند دارم و درست نمیتوانم
راه را تشخیص بدهم. فقط این را میدانم که از یک سراشیبی مرا می برند به سمت یک
اتاقک.
میلرزم و التماس
میکنم تا یک زن بیاید اما فریادها جواب میدهند: «زن چرا؟ تو اینجا میمیری!»
صداها همه مردانهاند
و من بیشتر میلرزم. مرا به جایی میبرند. نمیدانم کجا است. یک دست لباس میدهند
و میگویند: «برو داخل لباست رو عوض کن.»
یک دست لباس کثیف و
کهنه سرمهای آن قدر بزرگ که مجبورم کمر شلوار را با دست بگیرم.
خونریزیام خیلی
شدید است. از صبح آنقدر فاحشه صدایم کردهاند که میترسم از کسی نوار بهداشتی
بخواهم. میترسم دوباره فحش بارم کنند و مرا بزنند.
زندانبان من را با
تکه مقوایی در دست به جلو میبرد؛ یک تکه مقوای تا خورده که به آن «عصا» میگویند.
همیشه از عصا ترسیدهام، نمیدانم چرا.
مرا میبَرد گوشهای
و میگوید: «چند دقه اینجا بمون تا سلول خودت آماده شه. در ضمن با زنهای داخل
سلولها حرف نزن!»
خدای من! یعنی
بالاخره یک زن خواهم دید؟ به سلول میروم. همهجای تنم کبود است. به زور راه میروم
و در سلول بسته میشود. چشمبندم را بالا میزنم، زنی با مانتو،
شلوار، مقنعه و چشمبندی که بالا زده، نشسته است. یک پتو هم گذاشته روی نیمتنه
پایینش. بعد از ۱۰ساعت وحشت و عذاب،
انگار که همه چیز تمام شده باشد، بغلش میکنم و بیاین که چیزی از هم بپرسیم، زار
زار گریه میکنیم.
اسمم را میپرسد.
میگویم «گلی. نه، سپیده.»
دوباره میزنیم زیر
گریه. میگویم اسماعیل را کشتند. بیاین که بپرسد اسماعیل کیست، سرم را نوازش میکند
و با بغض میگوید کل خانواده من را دارند میکشند.
اسمش را میپرسم،
میگوید «مکیهام… مکیه نیسی. ۲۱ روزه اینجام.»
مکیه از روی حالت
سروگردنم میفهمد که نمیتوانم گردنم را تکان بدهم. شروع میکند به ماساژ گردنم.
میپرسد: «چرا اینجایی؟»
میگویم: «به خاطر
تجمع کارگری. تو چرا اینجایی؟»
_ اگه بگم نمیترسی؟
_ نه، بگو!
_ میگن داعشی هستیم.
نمیترسی واقعاً؟
_ چرا بترسم؟ امروز یه عالمه داعشی دیدم. اونا داعشی هستن، نه تو.
یکهو زندانبان در
را باز میکند و هردو بلند میشویم. قبل از این که چشمبند را بزنم، میفهمم که
پتوی مکیه هم خونی است. میگوید: «من هم اینطور شدم اما نمیشود از مردها نوار
بهداشتی بگیریم.»
میروم سمت زندانبان،
عصا را میگیرم. مرا به سلول کناری میبرد. قبل از این که در را ببندد، میگوید:
«فردا به بازجوت میگم داعشیها جذبت کردند.»
0 نظر