برگرفته از سایت شهروند کانادا
1 نوامبر 2018
رزیتا اشراقی
این رنجنامه، خطاب به همه کسانی است که اظهار می دارند هیچ بهایی به خاطر اعتقاداتش، زندانی نشده و مورد تبعیض واقع نگشته است و بهاییان از حقوق شهروندی برخوردار هستند.
مرا ببینید!
از آنجا که ایستاده اید، از آن بالا که فکر می کنید تا ابد جای شماست. کافی است به پایین بنگرید و ببینید که من هنوز ایستاده ام. اکنون پنجاه ساله ام، خسته و زخمی، اما هنوز ایستاده ام، در این تاریکیها، بر زندگی ام از گذشته تا اکنون، نورافکنی خواهم انداخت شاید مرا ببینید.
از کودکی ام شروع می کنم. از خانواده شاد و پر مهرم که در هر کلام و هر نگاه و هر عملش، بذر عشق به همنوع و محبت و مهربانی به همه فرزندان بشر را در قلب من کاشتند و داشتند. پای کوبیدن در شادیهای مردم، گریستن در غمهاشان و دست یاری به سویشان دراز کردن در مشکلاتشان را به من آموختند.
مرا ببینید!
کودکی و نوجوانی ام در میان مردمی گذشت که با سم تعصب و نا آگاهی مشتی طبیب نما، مسموم بودند. مرا نجس می دانستند، در وجودم به دنبال شاخ و دم می گشتند، می گفتند با محرمان خود رابطه دارید و این از تفریحات جلسات شماست. نمی فهمیدم چرا تهدیدمان می کنند؟ چرا لجن و کثافت بر اتوموبیلمان می ریزند؟ چرا دوستانم از آمدن به خانه ما می هراسند و در خانه هاشان حرکاتم را زیر نظر دارند؟ و چرا مادرم از دیر رسیدن ما به خانه این همه مضطرب می گردد؟ از خشم و بغض لبریز می شدم و باز دست محبت و نوازش پدر و مادر پر مهرم بر سرم بود و می گفتند: عزیزم اینها گناهی ندارند، راهنمایان خوبی نداشته اند، ببخش و فراموش کن و در حقشان دعا کن.
بخشیدم و فراموش کردم و در حقشان دعا کردم اما چراها در دلم ماند. آغاز جوانیم با آغاز انقلاب اسلامی در ایران همزمان شد. به علت اعتقاداتم که مرا از امور سیاسی دور می داشت در هیچ تظاهراتی شرکت نکردم و هیچ مرده باد یا زنده بادی بر زبان نراندم. این بار رگبار تهمتها بر سرم ریخت که سر سپرده رژیم پهلوی هستید. جوانی ام این گونه شروع شد. روزهایش و بلکه هر روزش با بلایا و مصیباتی که شما و امثال شما بر زندگی من نازل کردید، گذشت.
پدر عزیزم بعد از سی سال خدمت صادقانه در شرکت ملی نفت ایران و بعد از آن همه تبعیض و نابرابری که به خاطر بهایی بودن متحمل شده بود، دیگر بازنشسته شده بود. به یکباره حقوق بازنشستگی اش را قطع کردید و شما و امثال شما هرگز از خود نپرسیدید که در آن سن و سال گذران عائله هفت نفره اش چگونه خواهد بود؟
خواهر بزرگترم با نمرات بسیار عالی در دانشگاه شیراز قبول شد و دو سال بعد و در پی چیزی به نام انقلاب فرهنگی و صرفا به دلیل بهایی بودن اخراج شد. من هم از ورود به دانشگاه محرو م شدم در حالی که اگر می گفتیم که بهایی نیستیم به کار و تحصیل باز می گشتیم.
مرا ببینید!
شور جوانی ام به خمودی می گرایید در هر صبح که از خواب بر می خاستم و از رادیو می شنیدم که “به حکم دادگاه انقلاب اسلامی ….. یک جاسوس صهیونیست به نام … به جوخه اعدام سپرده شد.” حتی نمی دانستم صهیونیست یعنی چه و برای کجا جاسوسی می کند؟ در رنج و غم و درد خانواده های عزیزی که به فرمان شما و امثال شما از هم پاشیده می شدند فرو می رفتم و باز آغوش پر مهر پدر و مادرم بود که مرا پناه می داد و زمزمه می کردند که عزیزم نگران مباش، امور را به ید قدرت حق تسلیم کن که قسم یاد نموده است که از ظلم احدی نمی گذرد.
هر صبح، صدای دلنشین نماز و مناجات مادرم و تضرع و زاریش را به درگاه الهی می شنیدم و اوج نگرانی و اضطراب را در چشمانش می دیدم. خواهر و برادرانم که به تحصیل در خارج از کشور مشغول بودند ما را دعوت به خروج از ایران می نمودند اما پیوندی عمیق و شاید ناشناخته، ما را به این سرزمین بسته بود. گذشت تا این که دست تقدیر، طوفان بلا را به کاشانه ما کشاند. نگرانی مادر، بی جهت نبود.
مرا ببینید!
در ۸ اذر ماه ۱۳۶۱، خانه پر مهر ما مورد هجوم نفرت و کینه ی شما و امثال شما قرار گرفت. پدر، مادر و خواهر بزرگترم در ساعت ۸ شب در منزلمان دستگیر و برای پاسخگویی به چند سئوال برده شدند. صبح فردا شنیدم که چهل بهایی دیگر در همان شب دستگیر و زندانیان شیراز به حدود ۸۰ تن رسیده اند. شما و امثال شما حتی برای یک لحظه نیندیشیدید که یک دختر جوان ۱۸ ساله، تنها بازمانده این خانواده، تحت حمایت و حفاظت کیست؟ هفت ماه طولانی و تلخ سپری شد. حکم نهایی صادر شد. “یا اسلام یا اعدام”. خانواده من در زندان تحت سخت ترین آزار و تهدید و توهین و شکنجه بودند و من دختری تنها در خانه سوت و کور و غمناک، جوانی ام را سپری می کردم.
تفریح جوانی ام خرید مختصری میوه بود برای ملاقات ۵ دقیقه ای با گوشی و از پشت شیشه با خواهرم رویا و مادر عزیزم در روزهای شنبه و تحمل توهین و بی احترامی بی شمار، و دوباره خرید میوه برای ملاقات با پدر عزیزم در روزهای چهار شنبه و تکرار همان سناریو. فقط به خاطر بهایی بودن و نه هیچ چیز دیگر.
مرا ببینید!
نوزده ساله بودم که خبر اعدام پدر، مادر و خواهر عزیزم را شنیدم. مرا ببینید وقتی اجازه دیدن اجسادشان را نداشتم و با هزار ترس و التماس فقط برای چند لحظه اجازه آخرین دیدار با خانواده ام را یافتم. این بار اما دستان مهربان پدر و مادرم مرا در آغوش نگرفتند لیک لبخند جاودانه نقش بسته بر لبان پدرم و دستهای مشت شده اش ناگفته های بسیاری را بازگفت. پدر، مادر و خواهر من با سیزده بهایی دیگر در شهر شیراز به دار آویخته شدند و عشق و مظلومیت بهاییان را فریاد زدند و شما نشنیدید. عالم به فریاد آمد و شما و امثال شما گفتید هیچ بهایی به جرم بهایی بودن در زندان نیست.
اجساد پدرم و پنج مرد بهایی دیگر بدون اطلاع ما به بیمارستان سعدی شیراز سپرده شد و اجساد مادر و خواهرم و بقیه شیر زنان شیرازی، مخفیانه در گلستان جاوید شیراز در گورهای نامعلوم ریخته شدند و شما و امثال شما مرا از حق برگذاری یک مراسم ساده در فراق عزیزانم محروم کردید و هرگز اجازه گذاردن شاخه گلی بر قبور عزیزانم را ندادید. اموال پدرم مصادره شد و نه قاضی به اصطلاح عادل و نه دادستان شیراز فکر تنها بازمانده این خانواده، یک دختر ۱۹ ساله را نکردند. آخرین تیر ترکش کمانشان را رها کردند و گفتند: “از بهایی بودن تبری کن و مسلمان شو. یک شوهر خوب برایت پیدا می کنیم و اموالتان را هم پس می گیری”!
بقیه زندگیم با این رنج البته همراه با افتخار سپری شد. ازدواج کردم، با جوانی بهایی که او هم از دانشگاه اخراج شده بود. پنج ماه بعد از ازدواجمان، او به خاطر بهایی بودن و شرکت در جلسات بهایی و به خاطر خدماتی که برای دیگر بهاییان انجام می داد به یک سال زندان محکوم شد و شما و امثال شما گفتید و نوشتید که هیچ کس به خطر بهایی بودن در زندان نیست. زمان گذشت.
مرا ببینید!
وقتی که دو فرزند دارم. یکی دو ساله و یکی چند ماهه و شوهرم برای خدمت سربازی رفته است و فرمانده اش صراحتا به او می گوید هر کس دو فرزند داشته باشد به منطقه نمی رود اما تو که بهایی هستی اگر صد فرزند هم داشته باشی باید به منطقه بروی و او را به منطقه جنگی اعزام کرد و هنوز صدای شما و امثال شما با سر افکنده به زیر به گوش می رسد که “در حق هیچ بهایی به خاطر اعتقاداتش تبعیضی روا نمی شود”!
با نوری که بر زندگی ام انداخته ام ببینید مرا وقتی سه فرزند دارم. با انواع تبعیض ها و توهین ها در مدرسه درس می خوانند. هنوز به یاد دارم که معلم کلاس سوم فرزندم به بچه ها گفته بود برای آزمایش درس علوم مقداری یخ با خود به مدرسه بیاورند و به فرزند من گفته بود “تو لازم نیست یخ بیاوری زیرا آب حاصل از آن نجس است” و همچنین دفتر مشق فرزندم را ورق نمی زد تا دستش به دفتر یک بچه بهایی نخورد. فرزندانم همه تیز هوش بودند ولی اجازه ورود به مدارس تیز هوشان را نیافتند چون بهایی بودند.
دو فرزندم به دانشگاه راه یافتند، اولی بعد از سه ترم تحصیل در رشته طراحی صنعتی اخراج شد. مسئول حراست دانشکده به او و شوهرم گفت: “شما اصلا بیخود جای یک بچه مسلمان را اشغال کردید” و فرزند دیگرم بعد از ۴ ترم تحصیل در رشته حسابداری اخراج و تهدید شد که اگر پی گیری کند در خیابان مورد اصابت ماشین واقع خواهد شد و فرزند سومم هم با بهانه واهی و بلکه بی معنی “نقص پرونده”، از ورود به دانشگاه محروم شد و باز شما روبروی دوربین و در حالی که مستقیم به آان نگاه نمی کنید می گویید “هیچ بهایی به خاطر بهایی بودن از دانشگاه اخراج نمی شود”. شوهرم هم تاکنون بیش از پانزده شغل عوض کرده است تا بتواند در کشوری که به آن عشق می ورزد توان زندگی یابد و فرزندانم هم ناچارا راه او را پی گرفته اند.
رنج نامه من پایانی ندارد. دو سال پیش در یک ظهر گرم ماه رمضان، ۵ مامور اطلاعات به منزل ما ریختند. دوباره و چند باره به حریم خصوصی خانه و خانواده ما تجاوز کردند. همه کتب و نوشتجات و جزوات مربوط به دیانت بهایی و قالیچه های منقش به نقوش مذهبی، خاطرات و دستخطهای قدیمی مربوط به نسلها قبل و خلاصه به قدر یک وانت جنس از خانه ما بردند و شوهرم را هم با خود بردند. شوهرم و نوزده بهایی دیگر که در همان روزها از شهرهای مختلف ایران دستگیر شدند به شهر یزد بردند. یک ماه در تحت بازجویی و بازپرسی و آزار و اذیت بودند و با قرار وثیقه آزاد شدند و اکنون بعد از دو سال به حبس از دو تا پنج سال محکوم شده اند. و هنوز شما می گویید آنچه می گفتید.
ذهنم مملو از سئوالاتی است که بی جواب مانده. مگر ما چه کرده ایم؟ آیا غیر از انجام امور مذهبی مربوط به جامعه خودمان و دعا و مشورت برای رفع مشکلات بهاییان بی پناه، چه خلافی انجام داده ایم؟ ۳۰ سال است که ساکن اصفهانیم. یزد کجا بود؟ وقتی برای تظلم و دادخواهی به یزد رفتیم رئیس دادگستری استان یزد به ما گفت: “شما معاند هستید و در جمهوری اسلامی جایگاهی ندارید” و معاون ایشان با بغض و کینه ای قدیمی و با احساس افتخار از این اندیشه ناب! می گوید: “شما شهروند ایران نیستید و در قانون جایی ندارید و از نظر من حق حیات هم ندارید. اگر دست من بود می دانستم چه حکمی به شما بدهم.” می بینید که در زیر نظر شما، قضاتی هستند که به صرف نفرت و تعصب نسبت به بهاییان، حکم زندان ۲۰ بهایی را بدون مطالعه و حتی بدون آگاهی نسبت به اتهامشان، تنها به صرف بهایی بودن امضاء می کنند و تازه معتقدند که مستحق بیش از این هستند.
و باز مرا ببینید!
دیروز گورستانی که متعلق به جامعه بهایی شیراز است و اجساد خانواده من نیز در آن مدفون است با لودر و کامیون خاکبرداری کردند تا اثری از ظلم سی ساله نماند و شما می گویید بهاییان آزادند. ما بعد از مرگ هم آزاد نیستیم.
با شما هستم. از آن مسند قدرت به پایین بنگرید و مرا ببینید. یک بهایی معمولی ساکن ایران و این است چهره زندگی ۳۵ ساله ام در زیر لوای عدل جمهوری اسلامی. اکنون پنجاه ساله ام. هنوز ایستاده ام. همسرم، فرزندانم و میلیونها بهایی دیگر در سراسر دنیا در کنار من ایستاده اند. هنوز استقامت، صبر و شجاعت خانواده ام و صدها جان باخته این راه، الهام بخش مسیر زندگی ام است. هنوز نوای آرام بخش صدای پدرم و مادرم، فراتر از همه چیز ندا می دهد: “امور را به ید قدرت حق تسلیم نما که قسم یاد نموده از ظلم احدی نگذرد. در مقابل هر جفا، مهر بورز و بگذار کینه و نفرت از این خاک مقدس برای همیشه رخت بر بندد. گفته ی آنها بی معنا نبود و امروز من شاهد به ثمر نشستن آنها هستم. تعدادی بی شمار و روز افزون از هموطنانم وجود دارند که دیگر مرا نجس نمی دانند. از ورود به خانه من نمی هراسند و از شما چه پنهان به دیده احترام به من نگاه می کنند. برای استقامت من در این همه بلایا مرا تحسین می کنند و خانه مرا خانه امنی برای خود می دانند. دیگر در کنج ضمیرشان نمی گویند که شاید این بهاییها کاری کرده اند.
دیگر می دانند که بی گناهم و حتی مطمئن شده اند که پدر و مادر و خواهرم هم بی گمان، بی گناه بوده اند. اگر معاون دادستان یزد مرا شهروند ایران نمی داند چه باک که هموطنانم مرا به عنوان یک شهروند پذیرفته اند و به صداقت و محبت من معترفند، از من حمایت می کنند، با من همدلند، برای حل مشکلاتم تلاش می کنند حتی ابراز تاسف و احساس خجالت و شرمندگی می کنند. آنها از شما جواب می خواهند. دیگر ادعاهایی نظیر این که هیچ بهایی به خاطر بهایی بودن در زندان نیست، و یا اینکه بهاییان در برابر قانون از حقوق برابر برخوردارند، و یا این که ما در دانشگاههای دولتی استاد بهایی داریم و ترهاتی از این قبیل، برای این نفوس قانع کننده نیست.
0 نظر