ایران ـ محمد بلوری روزنامه نگار و دبیر وقت گروه حوادث «ایران» در سال ۷۷ - در آن روزهای پرالتهابی که زنجیروار چهرههایی شاخص از میان نویسندگان و... ربوده و سپس کشته میشدند نگرانیهایی به جامعه حاکم شده بود که شاخصترین قربانیان از میان نویسندگان -پ وینده، مختاری و زالزاده - بودند.
در آن ماههای پراضطراب که مرتباً اجساد قربانیان در حواشی شهر تهران پیدا میشد من دبیر سرویس حوادث بودم و بالطبع میبایست درباره این قربانیان گزارشهایی تهیه میکردم اما وقتی خبرنگاران گروه حوادث (مسعود ابراهیمی، داریوش آرمان و...) را برای تهیه عکس و گزارش درباره قربانیان از چهرههای شاخص در عرصه ادبیات مأمور میکردم آنها هم به پلیس مراجعه میکردند و با سکوت عجیب و سؤال برانگیز پلیس جنایی روبهرو میشدند و این مقامات پلیسی و قضایی (بازپرسان جنایی) سکوت میکردند و بویژه بازپرسان ویژه جنایی اظهار بیاطلاعی درباره این قتلهای مشکوک و اسرارآمیز میکردند و میگفتند چنین پروندههایی به دادسرای جنایی ارجاع نشده.
با این بیاطلاعی عجیب و سکوت مسئولان قضایی این پرسش پیش میآمد که پروندههای این نوع قربانیان که پس از ربوده شدن به قتل میرسند و سحرگاه روز بعد اجساد هر یک از قربانیان در حاشیه شهر تهران پیدا میشود چه ارتباطی با یکدیگر دارد؟ جالب اینکه متوجه شدم اجساد قربانیان در کنار یک جاده مثلاً جاده منتهی به شهریار پیدا میشود و به یقین برایم این موضوع پیش آمد که عاملان جنایات مخصوصاً پس از کشتن قربانیان طوری جنازههای آنها را کنار جادهها و پلها قرار میدهند که حتماً هنگام صبح زود افراد وقتی با اتومبیل یا پیاده به سر کارشان میروند متوجه اجساد قربانیان شوند و به پلیس خبر بدهند و بهطور کلی کشف اجساد این چهرههای شاخص ادبی در جامعه پخش شود. (حتی یکی از عاملان آدمربایی) در دادگاه به این نکته اعتراف کرده و گفته پس از قتل قربانیان اجسادشان را طوری در حاشیه پررفت و آمد شهر قرار میدادیم تا در همان ساعات اولیه صبح رهگذران مشاهده کنند.
خبرنگاران گروه حوادث هرچند موفق به دریافت خبری درباره این آدمرباییهای مرگبار از مقامات نمیشدند اما در جریان پیجوییهایی موفق به درک شباهتهای یکسان در ربودن و کشتن افراد میشدند و اطلاعاتی از خانوادهها بهدست میآوردند؛ مثلاً با مراجعه به خانوادههای قربانیان آنها به نکات مشابه و مشترکی در تمامی قربانیان ربوده شده اشاره میکردند. در تحقیقات خبرنگاران به چند نکته مشترک پی بردیم. اولاً، هر قربانی هنگام عصر از خانه بیرون رفته و دیگر به منزل برنگشته. ثانیاً، صبح روز بعد (یعنی در حدود ۱۸ ساعت پس از ربوده یا ناپدید شدن) اجساد خفهشدگان در حاشیه شهر پیدا میشد. و این نکته عجیب و سؤالبرانگیز بود که در این مدت (از ربودن تا انداختن جسد قربانی در معرض دید رهگذران) چه روی میدهد؟ مسلماً جز کشاندن او به محلی برای بازجویی و تحقیق در یک محل امن فرصتی نبوده و چنین نتیجه گرفتم که از زمان ربوده شدن (باتوجه به زمان اندک) مسلماً همگی برای کشته شدن ربوده میشوند.
برایمان روشن میشد که قربانیان نه در منزلشان بلکه در نقاط مختلف شهر ربوده و بدون پرسش و پاسخ به مسلخ کشانده میشوند. آنها معمولاً در روشنی روز یعنی بعدازظهر و تقریباً در محلهای شلوغ و پررفتوآمد شهر ربوده میشوند؛ معمولاً قربانیان انتخاب شده را از اتومبیلشان پیاده میکنند و سپس آنها را سوار خودروی خودشان میکنند و سپس به مسلخ میکشانند. در جریان نخستین، مشاهده کردهایم که خودروهای ربوده شده روز بعد در همان محل ربوده شدن پیدا شده که کنار خیابان پارک شده بود. پرسش مهم دیگر اینکه اگر به زور آنها را میربودند حتماً با واکنش تند این قربانیان روبهرو شدهاند یا به زور ربوده شدند اما اگر در جریان درگیری برای مخالفت با سوار شدن به خودروی عاملان قتل، مردم رهگذر شاهد این درگیری بودهاند؟
اما تحقیقات ما در محلهای ربوده شدن قربانیان نشان داده که افراد شاهد هیچگونه درگیری ناشی از مخالفت ربودهشدگان نبودهاند و من در گزارش تحقیقی نیم صفحهایام در صفحه حوادث با اشاره به این نکته نتیجهگیری کردم که اول اعضای باند از قبل محل رفت و آمد قربانیان را مورد شناسایی قرار میدهند. بهعنوان مثال دوست قدیمیام زالزاده با سابقه خبرنگاری و انتشاراتی هنگام اول شب در برگشت به خانه در مسیرش در پمپ بنزین ربوده شده و صبح آن شب اتومبیلش را در همان پمپ بنزین پیدا کردهاند و سحرگاه آن شب جسد زالزاده در حاشیه جنوبی شهر پیدا شده است. این قرائن نشان میداد که زالزاده را هم که در مسیر خانه و محل کارش شناسایی کرده بودند سوار خودرویی کردهاند و با خود بردهاند.
از این بردنهای قربانیان و سوار کردنشان به خودرو ربایندگان بدون درگیری و سر و صدا نتیجه جالبی گرفتم که در مقالهای یادآوری کردم و نوشتم ابتدا و از چند روز قبل مسیر رفت و آمد یک قربانی را شناسایی میکنند و در روز معین او را سوار اتومبیل خودشان میکنند که همان شب مرتکب قتل او (با خفگی) میشوند (نشانهاش طناب دور گردن) در این مورد نتیجهگیری کردم که اعضای باند احتمالاً با دو اتومبیل به سراغ قربانی میروند که به روی یکی از آنها آرم و نشان مرکز امنیتی نقش بسته که فرد قربانی با دیدن این آرم و نشان باور میکند که برای انجام تحقیقات او را به یکی از مراکز امنیتی خواهند برد و احتمالاً کارت شناساییشان را هم نشان فرد موردنظر میدهند که به یقین برسد مأموران امنیتی هستند. به همین خاطر قربانیان براحتی سوار خودرو آرمدار میشوند و درگیری و مقاومتی هم پیش نمیآید که باعث جمع شدن مردم و توجه کاسبهای محل شود که پس از افشای جنایات باند امامی روشن شد که همه نشانیهای من در شرح آدمرباییها درست بوده است. ضمناً از همان ابتدای آدمرباییها من واژه قتلهای زنجیرهای را درباره این جنایات سعید امامی بهکار بردم که همچنان از قتلهای او با عنوان قتلهای زنجیرهای یاد میشود.
***
در هر کشوری که باشد، با آغاز یک انقلاب، پیش از آنکه قانونمندی بر روابط شهروندان حاکم شود، ممکن است خلافکاران و شیادانی با فرصتطلبی و سوءاستفاده از بهم ریختگی اوضاع، برای کسب قدرت و ثروت به سازمانها و نهادهای مختلف اجتماعی، سیاسی یا نظامی نفوذ کنند و به ارتکاب انواع تبهکاری و فساد و حتی جنایت بپردازند. در کشور ما هم پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شروع فعالیت کمیتههای انقلاب، بسیاری از جوانان بویژه دانشجویان با هدف تلاش برای برقراری نظم و آرامش در جامعه داوطلب خدمت در این نهاد انقلابی شدند که در این میان برخی از بدهکاران و سوءاستفادهچیها هم با نفوذ در این ارگان انقلابی، به انواع جرایم پرداختند تا اینکه بتدریج با قوام گرفتن نظم و قانونی، بتدریج این چهرههای پنهان در پس نقابهای تزویر و ریا آشکار شدند. مثلاً برخی از افراد سابقهداری که خود را در کمیتهها جا زده بودند، شبانه به بهانه بازرسی وارد خانههای ثروتمندان میشدند و با تهدید به بازداشت و زندان، پولها و طلا و جواهراتشان را به سرقت میبردند یا با شناسایی عمارات و قصرهای متعلق به خانوادههایی که به خارج از کشور فرار کرده بودند، وارد این خانههای اعیانی در شمیرانات و شمال شهر میشدند و دست به سرقت اشیای عتیقه و آثار گرانبهایی میزدند که ساکنان این خانهها هنگام فرار فرصت یا امکان بردنشان را نداشتهاند.
محمد بلوری، روزنامهنگار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از خبرنگاران ما گزارش داده بود در عمارت باشکوه القانیان، ثروتمند معروف (بناکننده عظیمترین برج فولادین تهران واقع در خیابان استانبول، روبهروی سفارت ترکیه) گنجینهای از آثار بینظیر باستانی و مجموعهای از مجسمهها و شمشیرها، کتبیهها و هدایایی که امپراطوران اروپایی به شاهان صفوی و قاجار اهدا کرده بودند، نگهداری میشد که حتی برخی از آنها قابل ارزشگذاری نبودند. بسیاری از این آثار پس از سرقت به مجموعهداران خارجی فروخته شد که از ایران خارج کردند. یکی از این افراد، اسماعیل افتخاری بود که با ورود به کمیتههای انقلاب اسلامی، به فرماندهی کمیته منطقه ۱۲ انقلاب رسید و سرانجام با چندین اتهام تحت تعقیب قرار گرفت و محاکمهاش در دادگاه کیفری تهران چنان سروصدایی در میان مردم برانگیخت که برای همه شوکآور بود. آن گونه که مطبوعات براساس ادعانامه دادستانی نوشته بودند، این مرد معروف به «اسماعیل تیغزن» در دوران پیش از انقلاب دارای پیشینه باجگیری و تیغزنی و شرارت در محله بدنام تهران معروف به شهرنو بود که چندبار با همین اتهامات توسط مأموران شهربانی دستگیر و زندانی شده بود. اسماعیل افتخاری آن گونه که در پرونده اتهامیاش آمده، پس از انقلاب ابتدا با راهاندازی گروهی بهنام «گروه ضربت» جنوب تهران با عنوان مبارزه با افراد ضد انقلاب و ساواکیها همراه با این گروه به خانهها، فروشگاهها و شرکتهای مختلف حمله میکردند و ضمن دستگیری افراد، اقدام به چپاول اموال دیگران میکردند تا اینکه با تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی وارد این نهاد انقلابی شد و پس از مدتی بهعنوان نخستین فرمانده کمیته انقلاب منطقه ۱۲ تهران منصوب شد که فعالیتش در کمیتهها تا سال ۶۴ ادامه داشت و سرانجام در دهه ۷۰ ضمن اخراج از کمیته با یک پرونده قطور اتهامی برای محاکمه در برابر قضات دادگاه کیفری تهران قرار گرفت که براساس کیفرخواست دادسرای تهران، عمده اتهاماتش، سوءاستفاده از موقعیت شغلی، اقدام به اخاذی، تصرف اموال دیگران و زمینهای مردم در شمال و حوالی کرج، آدمربایی، آزار و اذیت زنان و دختران و قتل و تعرض به عنف و... بود.
همزمان با نخستین محاکمه این فرد که در آبان ماه سال ۷۸ برگزار شده بود، دبیر گروه حوادث روزنامه ایران بودم و هر روز جریان این محاکمه را در صفحه حوادث منتشر میکردم که خوانندگان بسیاری داشت. روزی که قرار بود چند نفر از شاکیان علیه متهم شهادت بدهند، همراه با خبرنگار حوادث در این دادگاه بهعنوان تماشاگر حضور داشتم. از شاکیان حاضر در دادگاه، مادر میانسالی بود که در برابر دادرسان ایستاد و با شرح ماجرای ربوده شدن دختر ۱۶ سالهاش، حاضران در جلسه دادگاه را بشدت متأثر کرد. این مادر خطاب به قضات دادگاه گفت: یک روز ظهر هر چه منتظر ماندم که دخترم از مدرسه به خانه برگردد، خبری از او نشد. با مدرسهاش تماس گرفتم، گفتند که دخترم یلدا با دیگر بچهها مدرسه را ترک کرده. سابقه نداشت دخترم بیخبر از من با دوستانش جایی برود. دلم به شور افتاده بود. به خانه آشنایان و هر دوستی که میشناختم، سر زدم اما هیچ کس خبری از یلدای من نداشت. بعد با کلانتریها و بیمارستانها تماس گرفتیم، حتی به پزشکی قانونی سر زدیم ولی بیفایده بود. آن شب از دلشوره و اضطرابی که داشتم، تا صبح خوابم نبرد. خلاصه کنم ۶ شبانه روز خواب و خوراک نداشتم. کارم گریه بود و چشمم به در که تنها جگرگوشهام کی پیدا میشود. شش شبانه روز روزم با اشک و آه و انتظار گذشت تا اینکه دخترکم با حال پریشانی به خانه برگشت. تعریف کرد موقع ظهر که از مدرسه به خانه برمیگشتم، در میدان (هفت تیر) ماشین کمیته جلوی پایم ترمز کرد. فرمانده کمیته پیاده شد و به بهانه اینکه با ضد انقلاب رابطه دارم، من را سوار ماشین کرد و گفت که باید از من بازجویی شود اما به این بهانه من را به خانهای برد. در آنجا با دو تای دیگر بساط عیش و عشرت راه انداختند و آزار و اذیتم کردند. بعد از این مدت هم همین فرمانده من را آورد و در همان میدان پیادهام کرد که به خانهمان برگردم. این مرد (یعنی همین اسماعیل افتخاری) تهدیدم کرد که اگر در این باره به کسی حرفی بزنم، سر به نیستم میکند. این مادر آنگاه چشمان پر از اشکش را پاک کرد و ادامه داد: وقتی شنیدم که این مرد را دستگیر کردهاند، برای شکایت پیش بازپرس رفتم و قضیه را برایش تعریف کردم. بازپرس دستور داد در اداره آگاهی دخترم را با افتخاری روبهرو کنند. روزی که در اداره آگاهی دخترم وارد اتاق افسر بازجو شد، وقتی چشمش به این مرد افتاد، رنگ از صورتش پرید، بدنش به تشنج افتاد و با حالت تهوع گریهاش گرفت که از اتاق بیرونش بردند و بعد از آن هم دیگر حاضر نشد با او روبهرو شود چون هر وقت به یاد این مرد میافتاد، بدنش به رعشه درمیآمد و حالت تهوع پیدا میکرد. در این دادگاه طبق کیفرخواست دادستان این فرد متهم به انواع سوءاستفاده تحت عناوینی چون معاون وزارت اطلاعات، ربودن زنان، تعرض به عنف، همکاری با افراد برای باجگیری ضمن تهدید اشخاص، تنظیم پروندههای جعلی قضایی برای افراد بیگناه با هدف دریافت پول و انتقال سند زمین محاکمه میشد. در سال ۸۰ که دومین دادگاه کیفری تهران برای رسیدگی به قسمت دیگری از اتهاماتش تشکیل شده بود، در این دادگاه از یلدا و مادر کمر خمیدهاش خبری نبود. مدتی بعد این مادر رنجکشیده برایم تعریف کرد که با تهدید افراد ناشناسی به مرگ و سوءقصد به جان دخترش بیمناک شده و تصمیم گرفته از شکایتش صرفنظر کند. در پرونده اتهامی اسماعیل افتخاری آمده که وی با کمک همدستانش برای تصاحب خانه و ویلا و زمین افراد در شمال، آنها را شکنجه کرده تا اسناد ملکیشان را به نام خود کند.
زنی از شاکیان پرونده در دادگاه گفت: این فرد برای به چنگ آوردن ملک متعلق به شوهرم او را به زیرزمین خانهای کشانده و پس از شکنجه، شوهرم را با پاهای لخت به ستونی بسته، یک رشته سیم برق را از کنتور به کف زمین وصل کرده بعد هم شیر آب را باز کرده و به شوهرم گفته تا جریان آب به زیر پاهایت برسد و با برقگرفتگی کشته شوی، مهلتداری نسبت به انتقال سند مالکیت زمین مورد نظر موافقت کنی. یکی دیگر از شاکیان، زن جوانی بود که در دادگاه گفت: اسماعیل میخواست به زور قطعه زمینی را در شمال که متعلق به شوهرم بود، تصاحب کند اما وقتی با مخالفت شوهرم روبهرو شد، تصمیم به انتقام از ما گرفت. در مهرماه سال ۷۰ یک شب من و شوهرم از میهمانی به خانه برگشته بودیم که دیدم برق قطع شده. شوهرم به زیرزمین رفت تا کنتور برق را ببیند اما به محض زدن کلید برق، ناگهان با انفجار گاز، خانهمان آتش گرفت که من و شوهرم دچار سوختگی شدیدی شدیم. من با ۶۵ درصد سوختگی جنینی را که در شکم داشتم، سقط کردم و شوهرم جانش را از دست داد. کارشناسان گاز پس از بازبینی محل، تشخیص دادند که به طور عمدی گاز در خانه متراکم شده و انفجار رخ داده است. پس از مدتی، یکی از همدستان سابق اسماعیل افتخاری با من تماس گرفت و گفت اسماعیل افتخاری یکی از عواملش را فرستاده بود تا شیر گاز را در زیرزمین دستکاری کنند.
رسیدگی به پرونده اتهامات اسماعیل افتخاری که بیش از ۳ هزار صفحه بود، مدت چند روز ادامه یافت تا اینکه قضات دادگاه با اثبات برخی از اتهامات وی و با توجه به گذشت چند نفر از شاکیان از شکایتشان، اسماعیل افتخاری را به بیش از ۱۰ سال زندان محکوم کردند که پس از مدتی، با سپردن وثیقه آزاد شد که در جمع ۸ سال در زندان بسر برد. اسماعیل افتخاری چند سالی به فعالیت تجاری روی آورد و از طریق مزایده عمومی توانست یک کشتی باری را تصاحب کند و با ثبت یک شرکت حمل و نقل دریایی، چهار کشتی را به شرکت خود ملحق کند و بالاخره گفته میشد با گروه اطلاعاتی سعید امامی همکاری میکرد. هرچند گفته میشد که اسماعیل افتخاری در ماجرای قتل فاطمه قائممقامی، سرمهماندار هواپیمایی با عوامل سعید امامی مشارکت داشت ولی چنین اتهامی به طور جدی مورد تحقیق قرار نگرفته و به اثبات نرسیده است. شامگاه چهارم دی ماه ۱۳۷۶ دقایقی پس از ترور فاطمه قائممقامی، پیش از آنکه کارآگاهان جنایی در محل کشته شدن این مهماندار هواپیما حاضر شوند، من نخستین نفری بودم که بهعنوان یک خبرنگار خودم را به صحنه جنایت رساندم. آن روز غروب در گروه حوادث روزنامه ایران سرگرم تنظیم خبرها بودم که ناشناسی با این سرویس روزنامه تماس گرفت و با لحن مضطربی خبر داد زنی را در حوالی بازارچه گلستان در خیابان پاسداران در اتومبیلش کشتهاند و فرار کردهاند. بسرعت همراه یکی از عکاسان روزنامه راه افتادیم و به محل حادثه که رسیدیم، در تیرگی شامگاه یک اتومبیل پراید در مقابل مجتمع تجاری گلستان توجهمان را جلب کرد. زنی نه چندان جوان اما آراسته با یک روسری روشن پشت فرمان به چشم میخورد که سرش اندکی به پایین خمیده بود و رگهای از خون که از روی شقیقهاش، محل اصابت گلوله به پایین لغزیده بود، روی گونه راستش به رنگ تیرهای دیده میشد. روشن بود که قاتل ناشناس پس از نشستن در سمت راست این زن، گلولهای به شقیقهاش شلیک کرده و سپس محل جنایت را ترک کرده است.
اتومبیل فاطمه قائممقامی را در نقطه خلوتی از حاشیه خیابان و در تاریکی شاخ و برگ درختان پارک کرده بود که مسلماً قاتل ناشناس این نقطه خلوت و نیمه روشن را برای ملاقات با این سرمهماندار انتخاب کرده بود که ترور او چندان جلب توجه رهگذران نکند. ضمناً همه کسانی که در مقابل مجتمع تجاری یا در نزدیکترین فاصله با محل ترور فعالیت داشتند، در پاسخ به پرسش من گفتند هرگز صدای شلیک گلولهای را نشنیدهاند و در نتیجه برایم روشن شد که قاتل در شلیک به فاطمه قائممقامی از صدا خفهکن استفاده کرده بود. یکی از کارکنان بازارچه هم گفت ساعتی پیش مردی را با لباس تیره دیده بود که از اتومبیل او پیاده شده و بیآنکه شتابی داشته باشد، دور شده است. شاهدی هم این مهماندار را که در هوای نیمه روشن غروب توی اتومبیلش نشسته بود و بهنظر میرسید با کسی قرار ملاقات دارد و منتظر اوست، دیده بود. این شاهد به من گفت این زن سر و وضع نسبتاً شیکی داشت و آرایش کرده به نظر میآمد. هرچند خواهر این مهماندار هواپیمایی در بازجویی گفته بود «خواهرم فاطمه پیش از آنکه به محل قرار با یک مرد برود، کمی مضطرب به نظر میآمد. وقتی از او پرسیدم با کی قرار داری؟ گفت نمیشناسمش. فقط دو سه بار تلفن زده گفته میخواهد درباره مسائل خانوادگیام با من صحبت کند...»
اما با توجه به آراستگی او که حتی ساعتی قبل برای آرایش خود نزد آرایشگرش رفته بود، مسلماً با مرد ناشناس آشنا بوده و با هم ارتباط داشتهاند. به همین خاطر در آن نقطه خلوت و دنج قرار گذاشتهاند تا جلب توجه دیگران را نکنند بنابراین برخلاف گفتهاش به خواهر خود که به دیدار فرد ناشناسی میرود، با هم آشنایی نزدیکی داشتهاند. معمولاً در چنین قرارهایی غیررسمی که مأموران امنیتی در پیش از انقلاب با سوژههای خود میگذاشتند، سعی میکردند محل ملاقات نه تنها دور از مکانهای عمومی مانند رستورانها و کافی شاپها باشد بلکه در محلهایی دور از انظار عمومی باشد. آن روز غروب کارآگاهان جنایی پلیس در بازرسی ازداخل آن خودروی اطلسی رنگ، هویت زن از روی مدارک موجود، فاطمه قائممقامی ۴۳ ساله، سرمهماندار هواپیما شناسایی شد و ضمن جستوجو یک پوکه فشنگ از یک سلاح کمری از نوع ماکاروف که کف خودرو افتاده بود، پیدا کردند که نشان میداد قاتل ناشناس فقط با یک گلوله از نزدیک شقیقه این زن را هدف قرار داده بود چون از کشته شدن او با یک گلوله مطمئن بود. بررسی سوابق این زن نشان داد که ابتدا مهماندار هواپیمایی هما بود که سال ۷۱ با تهیه یک پرونده اخلاقی اخراجش کردند و بلافاصله با حمایت یکی از خلبانان سابق هما، بهعنوان سرمهماندار در شرکت هواپیمایی آسمان مشغول کار شد. تصمیم گرفتم با شوهرش تماس بگیرم و درباره زندگیشان بپرسم. همسر فاطمه قائممقامی یک پزشک بود که در مسجدسلیمان به طبابت میپرداخت و هر هفته برای دیدن اعضای خانوادهاش به تهران میآمد. سه فرزند داشتند که خواهر فاطمه در مراقبت از آنها کمک میکرد. این پزشک با شنیدن خبر قتل همسرش به تهران آمده بود که با حضور در اداره آگاهی بازجویی از او انجام شد. شوهرش مردی لاغراندام و بلندقامت بود که چهرهای آرام و بیهیجان داشت. در بازجویی گفت هیچ اختلافی با هم نداشتند و از اینکه محل کارشان دور از هم بود، گلهای نداشتند. «گاهی هفتهها از هم دور بودیم و همسرم به سفرهای خارج از کشور میرفت.» اما قاتل این سرمهماندار چه کسی بود؟
فاطمه قائممقامی روز چهارم دی ماه ۷۶ چند ساعت پیش از آنکه به دیدار قاتل ناشناس برود، هیجانزده به نظر میرسید اما اضطرابی نداشت. قرارشان ساعت هشت و سی دقیقه غروب بود. چه زنی میتوانست در آن ساعت تاریک اول شب زمستانی آن هم در نقطهای خلوت به دیدن مردی برود که او را نمیشناسد؟ در محلی که چندان فاصلهای با یکی از مراکز وزارت اطلاعات و کوی مدیران آن وزارتخانه ندارد. آیا محلی آشنا برای دیدارهای همیشگی آنها بود؟ هرچند فاطمه به خواهرش گفته بود نمیداند به ملاقات مردی میرود که او را نمیشناسد اما پیش از این دیدار به آرایشگاه رفته و خودش را آراسته بود. عجیب اینکه به خواهرش گفته بود به دیدار مردی میرود تا در مورد مسائل زندگی زناشوییاش با هم گفتوگو کنند. آن هم با یک مرد غریبه! ابهامآمیزتر اینکه فاطمه قائممقامی پیش از رفتن به سر قرار، از خواهرش خواسته بود که آن شب را با بچههایش بگذراند. این سفارش خواهرانه نشان میداد که تصمیم دارد یا آن شب به خانه برنگردد یا دیروقت (تا زمانی که بچهها خوابیدهاند) به منزل برسد. هنگام نوشتن گزارش این جنایت برای روزنامه این پرسش مهم مطرح شده بود که چگونه ممکن است این زن میخواست شب را با مردی بگذراند که او را نمیشناخت.
از نکات مبهم قتل فاطمه قائممقامی، این بود که میدیدیم کارآگاهان جنایی پلیس و بازپرس دادسرای تهران ظاهراً پیگیری این جنایت را برخلاف قتلهای دیگر متوقف کردهاند و از آن پس سکوت کامل درباره ماجرای کشته شدن سرمهماندار هواپیمایی برقرار شد و ظاهراً فعالیتی برای کشف جرم و تعقیب قاتل انجام نگرفت در صورتی که سرنخهای مؤثری برای شناسایی قاتل وجود داشت و اگر تعقیب ماجرا برعهده کارآگاهان باتجربه اداره پلیس آگاهی گذاشته میشد، آنها میتوانستند در مدت زمان کوتاهی قاتل را شناسایی کنند. آسانترین کار برای کشف جرم این بود که نوار مکالمات تلفنی قاتل با فاطمه قائممقامی را از طریق شرکت مخابرات به دست بیاورند و از این راه موفق به شناسایی عامل جنایت شوند اما گویا مصلحت این بود که تحقیقات و پیگیریها از طریق پلیس آگاهی و بازپرس جنایی انجام نشود تا اینکه ردپای باند سعید امامی در این توطئه روشن شد و سرانجام گفته شد: برخی از اعضای باند وابسته به سعید امامی در وزارت اطلاعات در جریان اعترافاتشان درباره قتلهای زنجیرهای پیرامون اجرای قتل فاطمه قائممقامی هم توضیحاتی دادهاند. به این ترتیب روشن شد این سرمهماندار در همکاری با باند سعید امامی در رفتوآمد به اروپا برای او مأموریتهایی انجام میداد تا اینکه برای جلوگیری از افشای اسرار جنایتآمیز این باند به دستور سعید امامی توطئهای برای کشتن این زن ترتیب داده و چند ماه بعد هم توطئه شکار نویسندگان و چهرههای سیاسی و کشتن آنها توسط قصابان سعید امامی معروف به قتلهای زنجیرهای افکار عمومی را شوکه کرد.
یکی دیگر از کسانی که قربانی جنایت رازآلودی شد، جوان ۲۸ سالهای بهنام سیامک سنجری بود که قربانی ساده دلیهای خود شد و عوامل باند سعید امامی او را کاردآجین کردند و در صفحه حوادث روزنامه ایران در چند سطر نوشتیم: «جسد مرد جوانی صبح دیروز (آبان ماه ۷۵) درون درهای در زیر پل کاوه پیدا شد که با ضربات چاقو به قتل رسیده بود. به تشخیص پلیس، این جوان را در نقطهای دیگر کشتهاند و سپس جسدش را به زیر پل انداختهاند...»
این تنها خبری بود که از سیامک سنجری انتشار یافت و از آن پس درباره این جنایت، همچون قتل فاطمه قائممقامی خبری انتشار نیافت تا اینکه در جریان محاکمه عوامل قتلهای زنجیرهای یکی از متهمان اسرار قتل او را فاش کرد. خسرو براتی متهم ردیف ۳ قتلهای زنجیرهای گفته است: «سیامک سنجری صاحب یک فروشگاه اتومبیلهای گرانقیمت بود که سعید امامی توصیه کرده بود بهعنوان «منبع» استفاده کنیم اما سیامک سنجری که جوان پاک و ورزشکاری بود، زیر بار خبرچینی برای ما نمیرفت...»
سیامک سنجری در خرید و فروش اتومبیلهای گرانقیمت درآمد خوبی داشت و به همین خاطر با افراد سرشناسی آشنا شده بود و گاهی از فرزندان و همسران آنها سفارشاتی برای خرید اتومبیل میگرفت و پاکدلیهایش سبب شده بود از این راه با اعضای خانوادههای این اشخاص آشنا شود. سنجری با پسر «حاج آقا...» در جریان معامله اتومبیل آشنا شده بود و از این طریق به محافل خصوصی حاج آقا راه یافته بود. متهم ردیف ۳ قتلهای زنجیرهای دربارهاش میگوید: «دو سه گزارش داشتیم که نشان میداد در جاهایی حرفهایی زده است حتی ماجرای رفتن حاج آقا به سونای زعفرانیه میگفتند از طریق سنجری به بیرون درز پیدا کرده است...»
گفته شده: سنجری جوان ساده دلی بود که هرگاه در میان جمع دوستان شرکت میکرد، معمولاً زنجیر سوئیچ طلای اتومبیلش را در میان انگشتانش میچرخاند و شرح میهمانیهای آنچنانی حاج آقا و دیگر محرمان را با افتخار تعریف میکرد ولی نمیدانست این افشای راز محافل خصوصی چه عاقبت شومی برای او خواهد داشت. به قراری که گفته شده یکی از افراد سعید امامی یعنی خسرو براتی از طریق پسر حاج آقا سنجری آشنا شده و او را با سعید امامی آشنا کرده بود. خسرو براتی میگوید: یک بار برای نشان دادن یک بنز سفید ۲۳۰ او را پیش حاج آقا بردم. تا اینکه گزارش دادند سنجری حرفهایی از میهمانیها حتی از ماجرای رفت و آمد حاج آقا به جاهایی زده و حتی میگفتند قضیه رفت و آمد حاج آقا به سونای زعفرانیه به بیرون درز کرده و قرار شد از او تحقیق شود.
اما به گفته متهم ردیف ۳ قتلهای زنجیرهای علت قتل سنجری این بوده که همسر حاج آقا سؤالهایی از سنجری کرده و حاج آقا مطمئن بوده که این حرفها از طریق سنجری به گوش حاج خانم رسیده... به این ترتیب که همسر حاج آقا پی برده بود سنجری از برخی میهمانیهای خصوصی اطلاعاتی دارد، او را به حرف کشیده و سنجری هم سادهدلانه قضیه برخی از میهمانیها را به گوش حاج خانم رسانده. حاج آقا هم وقتی مطمئن شده این حرف ها از طریق سنجری به گوش همسر حاج آقا رسیده اسلامی (سعید امامی) را مأمور کشتن سنجری کرده.
متهم ردیف ۳ در ادامه شرح داده: آقای اسلامی که دلش به حال سنجری سوخت به حاج آقا تلفن زده گفته خدا را خوش نمیآید ما را به عروسیاش دعوت کرده اما ظاهراً حاج آقا حاضر به گذشت نشده در حالی که یک روز به جشن عروسی سنجری باقی مانده بود، توسط افراد باند سعید امامی کشته شد در حالی که کارت دعوت به عروسی در جیب قاتلش بود. خسرو براتی درباره قتل سیامک سنجری، در اعترافاتش آورده: «در حمام سونا حاج علی شیر سنگی را بر سرش کوبید و برادران هم کارش را با ضربات دشنه تمام کردند و بعد جسدش را به زیر پل کاوه انداختند و ماشیناش را بردند به دره بیندازند و به آتش بکشند تا اثری نماند...» در حالی که سنجری از مدتی قبل خطر را احساس کرده بود و میخواسته بدون آنکه جانش به خطر بیفتد خودش را از این جمع کنار بکشد.
0 نظر