متن سخنرانی در کنفرانس بروکسل به مناسبت بزرگداشت جان باختگان
مجتبی جوانترین فرد خانواده ما و بسیار پرتحرک و شاد و با نشاط بود چشمان خندانش را همه رفقای او به یاد دارند.
آن چه من از دوران جوانی مجتبی به یاد دارم بیشتر چهره خندان او در کابین های ملاقات است مجتبی خیلی جوان سال اول دانشگاه بود که به اتهام هواداری از سازمان چریک های فدایی خلق دستگیر شد. انقدر چهره بچه گانه ای داشت که یکی از رفقایی که با مجتبی قبل از انقلاب در زندان اوین بود و بعد از اعدامش به دیدنم آمده بود میگفت به او لقب پهلوان داده بودیم. یکی دیگه از رفقای دانشگاهش میگفت در دانشگاه به او ماهی سیاه کوچولوی دانشگاه لقب داده بودیم. مجتبی که وجود خودش خیلی اکتیو و پر نشاط بود، چشمان خندانش روحیه پر نشاط او را نشان میداد. مجتبی همراه با اولین سری زندانیان سیاسی در ۴ آبان ۵۷ از زندان آزاد شد و درست بعد از انقلاب به ستاد سازمان فدایی در آبادان یا اهواز دقیقا نمیدانم، منتقل شد در تمام مدت جنگ و موشک باران ها در اهواز و کنار مردم بود.
در هر حال سال ۶۱ یا ۶۲ بود که مجبور شد اهواز را ترک کند و با همسرش به تهران به خانه من آمدند. در تابستان ۶۲ در آن جو وحشت و تیرگی و ترس و ناامنی یک روز من را صدا کرد و گفت با پدر و مادرم صحبت کن که مانع من نشوند من باید به اصفهان برم. من خودم خیلی ترسیدم و گفتم در این شرایط در میان خانواده بودن خیلی امن تر است و آن جا خطر دارد و... گفت با همه این خطرات تو میدانی که وقتی به من ماموریت سازمانی داده میشه من انجام میدم و این طور بود که پدر و مادرم تسلیم رفتنش شدند که مدتی بعد آنجا دستگیر شد. من تا زمانی که ایران بودم هر دو هفته یکبار میرفتم اصفهان ملاقاتش. من نمیدانم که شهر اصفهان چند زندان داشت که من را بارها به زندان های مختلف میفرستادند یا او را همراه چند نفر دیگر به آنجا میاوردند. من از هتل اموات اصفهان در آن سالها بی خبر بودم فقط خیلی اتفاق میافتاد که میدیدم مجتبی را از جایی دیگر برای ملاقات میاورند و یا من را برای ملاقات به جایی دیگر میفرستادند.
من زندان نبوده ام ولی در دو رژیم جلوی زندانها از زندان قزل قلعه تا اوین تا دستگرد اصفهان تا زندان های دیگری در اصفهان که حتما زندانهای رسمی نبودند و نامی نداشتند روزگاری را سپری کرده ام.
خاطراتی چند از این دورانها
از خاطرات قبل از انقلاب میگذرم و گرنه صحبتم طولانی میشه و خیلی هم تلخ نبودند.
به امید و شوق دیدار او به اصفهان می رفتم، ۱۰ دقیقه ملاقات. قبل از ملاقات میتوانستم به شوق دیدار عزیزم مدتی بودن در این شهر را تحمل کنم ولی بعد از ملاقات حالت روحی عجیبی داشتم. ثانیه یی ماندن در این شهر را تاب نمیاوردم. تصور این که او اسیر دست این جنایت کاران آنور دیوارهای زندان و من آزاد (جسمأ آزاد)، ولی زندانی رنج اسارت او و دیگر یارانمان، باید بلافاصله از آنجا دور می شدم و دوباره ۵۰۰ کیلومتر رانندگی و فرار و فرار از شهر زندان عزیزترینم.
یادم میاد که یکبار که برای ملاقات رفته بودم برای دیدارش به اصفهان و به زندان شهر رفتم، گفتند آنجا نیست و من را به چند جا مراجعه دادند. بالاخره در زندانی که نمیدانم کدام زندان و کجا بود، من را وارد سالن بزرگی کردند. آنجا تنهای تنها بودم. در سالن بسته شد. سالنی بسیار بزرگ با صندلیهای ارج خاکستری و فضایی پر از وحشت و دلهره، صدای قرآن بلند. بعد از نمیدانم چهقدر انتظار در آن فضای وحشت، در اتاقکی کوچک، با حضور جوانکی با ریش فراوان، و قیافه ای کریه به ما یک ربع ملاقات دادند. سیگار خارجی که برایش برده بودم (چون همیشه میگفت از بس سیگار زر کشیدیم حالم به هم میخورد، برایم یک بسته سیگار خارجی بیار) مردک ریشو اجازه نداد به او بدهم و من هم از حرصم همه را با بغض خورد کردم و دور ریختم. از آنجا خارج شدم با قلبی به سنگینی همه غصههای همه عالم و با سنگینی باری عظیم بر دوشم، که من از این وحشت کده خارج شدم ولی عزیزان ما با این فضا و این صدای قرآن بلند که همه روز روح و روانشان را میازارد چه میکنند؟ تا به امروز، هر وقت صدای قرآن میشنوم، آن روز، آن غصه، آن غریبی،... آن زندان بی نام و نشان، آن اتاقک کوچک، قلبم را از غصه و درد میترکاند.
خاطرات آنقدر زیاد است که باید کتابها نوشت ولی عزیزترین خاطره ام را برایتان میگویم که لحظهای پرش از ترس برایم چه میوه شیرینی به جا گذشت.
آمده بودم به ملاقاتت به زندان اصلی شهر که زندان دستگرد بود. او را همراه چهار یا پنج نفر دیگر با ماشین از زندان دیگری که نمیدانم کجا بود به آنجا برای ملاقات آورده بودند. من از دیوار سیمی مشبک میدیدم نمیدانسنم از کجا آنها را میاورند آنزمان من از هتل اموات اصفهان خبر نداشتم و چه خوب که خبر نداشتم از پشت شیشه در کابین و تلفن ملاقات کوتاهی کردیم وقتی بیرون آمدم راه من از دالانی میگذشت که با سیم های مشبک از حیاط جدا میشد، دیدم که او و دیگر رفقایش در حیات ایستاده اند تا دوباره به همان زندان نامعلوم منتقل شوند. ناگهان دیدم که یک در از آن دیوار سیمهای مشبک بطرف آن ها باز است و کسی هم از زندانبانان در نزدیکی نیست. لحظههای کوتاهی با خودم در مبارزه بودم که وارد شوم و او را در آغوش بگیرم یا نه. از طرفی ترس از زندانبانان و آزار بعدی او و از طرفی شوق در آغوش کشیدنش. بالاخره عشق دیدارش، در آغوش گرفتنش و بوسیدنش پیروز شد، به داخل محوطه آمدم، همدیگر را با ناباوری در آغوش گرفتیم و بوسههای فراوان. که فورا زندانبانان سر رسیدند و با داد و فریاد ما را از هم جدا کردند و من را از آنجا بیرون انداختند. همیشه نگران بودم که اگر او را آزار بدهند تقصیر من بوده است، (ولی آیا واقعاً تقصیر من بود که بعد از چندین سال برادرم را در آغوش بگیرم و ببوسم؟) البته در ملاقاتهای بعدی او هرگز به من نگفت که بعد از آن چه گذشت.
حالا چقدر خوشحالم که او را برای آخرین بار در آغوش گرفتم، بوسیدم و بوییدم و عطر بدن او و لذت بوسههایمان همچنان وجودم را سرشار میکند.
بالاخره خبر اعدام ها رسید
ابتدا با رنج بسیار اعدام عزیزمان را باور کردیم چون از ابعاد فاجعه خبر نداشتیم من و چند نفر دیگر از خانواده ها وقتی ابعاد فاجعه روشن شد دچار ناباوری شدیم. من خودم فکر میکردم که امکان نداره چنین کشتار دسته جمعی در این زمان انجام بگیرد و به خودم وعده میدادم که حتما برای ایجاد وحشت در جامعه آن ها را به مکانی مخفی برده اند و به زودی دوباره برمیگردند. بعد از یکی دو سال کم کم نا امید شدم. من زمانی که تهران بودم روی میز یک دست فروش کنار خیابان کارت پستالی را دیدم که فقط یک آسمان آبی آبی وسیع بود و یک پرنده سفید در عمق این آسمان در پرواز بود. همان لحظه این پرواز در آسمان آبی برایم تجسم آرزوی مجتبی و دیگر عزیزان در بند شد. وقتی خارج شدم این کارت پستال را به عنوان امید به آزادی و آرزوی من برای آزادی مجتبی و پرواز در کرانه های آزادی با خودم آوردم. هر جا میرفتم آن را به دیوار میزدم و همیشه جلوی چشمم بود و تقریبا برایم با مجتبی در هم تنیده شد که بعد از باور اعدام، آنرا از دیوار بر داشتم و پاره کردم.
حالا برای اینکه قصه غصه های ما امر دادخواهیمان را سوگوارانه نکند از امر دادخواهی خانواده ها صحبت میکنم.
خانم آذر نفیسی در کتابش خوانش لولیتا در تهران مینویسد:
قربانیان این کشتار دو بار به قتل رسیدند. بار دوم با بی اعتنایی و سکوتی که میرفت تا مرگ فجیعشان را از یاد ها بزداید: از اهمیت و معنای حقیقی اش تهی کند و به گفته هانا آرنت نه تنها مرگ که بودنشان را نیز منکر شود.
برای آنکه نگذاریم بودن و مرگشان را منکر شوند جنبش دادخواهی مادران و خانواده ها پا گرفت و پرچمدار شکست دیوار سکوت جنایتی شد که حکومت درنظر داشت از دید مردم ایران و جهانیان پنهان نگه دارد. که البته یارانی هم، بر عکس ما دادخواهان واقعی که صدایی نداریم، با صدای رسا و بلند در این میان به یاری آنها آمده اند تا با گفتمانی دیگر و فریبکارانه، برای لاپوشانی این جنایات و جلوگیری از امر روشنگری و دادخواهی، سهمی بر عهده بگیرند. از زمانی که جنبش اصلاح طلبی خود را وارد عرصه دادخواهی کرده است به طور واقع سد راه و منحرف کننده امر دادخواهی شده است، این یاران شرمگین حکومت با گفتمان ببخشیم و فراموش نکنیم در مقابل دادخواهی ما قد علم کرده اند و این شعار آن ها که میگویند ببخشیم ولی فراموش نکنیم یک تعارف و صورت خجالت زده ببخشیم و فراموش کنیم است.
آنها ما را متهم به خشونت میکنند و دادخواهی ما را مترادف میکنند با اعدام و طناب های سفید دار. خودشان میدانند که دروغ میگویند و اتهام میزنند ولی برای اینکه مبادا به دوران طلایی رهبرشان غباری ننشینند چشم بر مبارزات ما برای لغو اعدام می بندند.
از آن گذشته چون در چارچوب اسلام و قوانین قضایی اسلامی پرسه میزنند این دادخواهی را هم همان قصاص میبینند که با بخشیدن خانواده صدمه دیده جنایت پاک میشود و جنایتکار آزاد میشود و همه چیز فراموش میشود و روی این حساب باز میکنند که جامعه نه تنها ببخشد بلکه فراموش هم کند تا شاید خطر در گیر شدن خودشان هم در این جنایت از بین برود.
البته همه میدانند که امر دادخواهی فقط مسئله خانواده جانباختگان نیست جنایتی در جامعه اتفاق افتاده که از طرف برخی محافل قضایی بین المللی نسل کشی و جنایت علیه بشریت شناخته شده است این وظیفه تک تک افراد جامعه میباشد که برای روشنگری این جنایت و دست یابی به اهرم هایی برای جلوگیری از تکرار آن بکوشند کسانی که اعدام شدند سرمایه های این مملکت بودند و نابودی آنها زیان جبران ناپذیری برای جامعه می باشد و از طرفی مسئله حقوقی جنایت به خصوص جنایت به این بزرگی مسئله ای است که به من و شما و دیگران بر نمیگردد بلکه مسئله قضایی و قانونی کل جامعه است که جنایت بدون عقوبت نماند که در آن صورت احتمال تکرار آن بسیار زیاد است.
مادران ما مادران خاوران در راه دادخواهی بسیار مبارزه کردند ولی شوربختانه و به حکم طبیعت یک به یک ما را ترک میکنند و بار سنگین دادخواهی را بر دوش ما میگذارند.
وقتی ما از جنبش دادخواهی صحبت میکنیم علاوه بر آنچه که گفته شد ما دادخواه هم میهنانمان هستیم که عمر وجوانی آنها دربندهای غیرانسانی زندان های جمهوری به پیری منتهی میشود و یا بر اثر ضایعات دهشتناک زندان ها به مرگ منتهی میشود. جمهوری اسلامی به جای اعدام زندانیان سیاسی شیوه مرگ های خاموش را برای این عزیزان بر گزیده است. مرگ هدی صابر، افشین اصانلو، شاهرخ زمانی و تازه محمد جراحی از نمونه هایی هستند که میشناسیم. آنقدر که ما زندان ها و زندانیان گم نام و بی نشان داریم اطلاعاتی از آنها نمیرسد. بسیاری از خانواده ها یا به دلیل ترس از انتقام گیری نهادهای امنیتی و اطلاعاتی نخواسته اند یا امکان اطلاع رسانی در مورد اعدام بستگانشان را نداشته اند. بنا بر این آمار واقعی اعدام ها وکشتارها از دهات و شهرهای کوچک و بزرگ در دست نیست. یا آیا اطلاع کامل از قتل عام دهکده های کردستان موجود است؟ آماری که ما داریم نوک قله کوه یخی است که ابعاد آن برایمان ناشناخته است.
ببینیم آیا ما تا به حال در امر دادخواهی موفق بوده ایم؟ به نظر من ما در پیشبرد امر دادخواهی به طور موثر موفق نبوده ایم. در داخل کشور بخش بزرگی از مردم حتی بعد از پخش وسیع نوار گفتگوی آیت اله منتظری و اینکه همه آن جلادان از این قتل عام دفاع کردند و پورمحمدی وزیر وقت آقای روحانی گفت من با این جنایت حتی یک شب بی خواب نشده ام، به رژیمی رای دادند که وزیر دادگستریش یکی از اصلی ترین مهره های کمیسیون مرگ بود. من به دیگر افراد کابینه اول روحانی نمیپردازم که اکثر آنها امنیتی و سابقه شرکت در اعدام و سرکوب داشته اند، فقط وجود پور محمدی در نقش دادگستر میهن ما آیا تیغ کشیدن به روی ما و همه خانواده های جانباختگان نبود؟ دردناک تر از همه آن بود که خانواده های جانباختگان با وجود پورمحمدی در کابینه آقای روحانی، برای بار دوم مبلغین انتخاب روحانی شده بودند و برای بار دوم به او رای دادند که تا با تشکر از خدمات و زحمات آقای پورمحمدی قاتل دیگری به نام آوایی وسایر امنیتی ها و دزدان و غارتگران را به وزارت برگزیند.
این کاستی ها در امر دادخواهی ما دلایل مختلفی دارد روانشناسانه وجامعه شناسانه و عوامل بسیار دیگری که تجزیه و تحلیل آنها در توان من نیست ولی چیزی را که خودم آن را تجربه کرده ام اینکه ما دادخواهان تنهاییم با عده قلیلی انسانهای شریفی که در کنار ما ایستاده اند وبرای دادخواهی مبارزه میکنند
البته همه میدانند که امر دادخواهی فقط مسئله خانواده جانباختگان نیست جنایتی در جامعه اتفاق افتاده که از طرف برخی محافل قضایی بین المللی نسل کشی و جنایت علیه بشریت شناخته شده است این وظیفه تک تک افراد جامعه میباشد که برای روشنگری این جنایت و دست یابی به اهرم هایی برای جلوگیری از تکرار آن بکوشند کسانی که اعدام شدند سرمایه های این مملکت بودند.
درهمین اروپا ودر آزادی و امنیت نگاه کنید این مسئله دغدغه چند نفر هست؟
اینجا که آزادیم چرا به هیچ مسئله ای حساسیت نشان نمیدهیم و فقط مبارزه و دادخواهیمان شده مبارزه فیس بوکی و سایر صفحات مجازی. ما که در خارج کشور در آزادی و با دسترسی به همه اخبار این طور بی اعتنا عمل میکنیم چه انتظاری از مردم داخل زیر تیغ جلادان داشته باشیم. مبارزات جوانانمان را در زندان ها ببینید. عزیزان ما به جلادان و فاشیست های قرون وسطایی نه گفتند و جان های شیفته شان را فدا کردند. امروز هم در زندان های ایران عزیزانمان به جلادان نه میگویند و با اعتصاب غذا سلامتشان و جانشان را فدا میکنند. ما اینجا برای دادخواهی آنها که به جلاد نه میگویند، برای همراهی و پشتیبانی کارگران، معلمان، وکلای زندانی، زندانیان در اعتصاب غذا که در شرف مرگ هستند چه میکنیم؟ در مورد مرگ های خاموش در زندان ها چه کردیم؟ زندانیان را از راه مرگ های خاموش از بین میبرند و ما چه میکنیم؟ در فیس بوک و توئیر و دیگر صفحات مینویسیم و مینویسیم و مینویسیم. عکس مثلا شاهرخ زمانی را برای چند روزی عکس پروفایل فیس بوکمان میکنیم و وجدان خودمان را آسوده میکنیم.
به همین دلیل میگویم که ما در امر دادخواهی نتوانستیم موفق باشیم چون همراهان ما در این راه بسیار قلیل اند ولی این تجربه ای است که بارها تکرار و ثابت شده و همین است پس باید راه دیگری جست.
تجربه شده است که دادخواهی فقط در صورتی موفق خواهد بود که تلاش مشترک همه صدمه دیده گان و همه وجدان های بیدار جامعه در ایران و در خارج از ایران و کشاندن وجدان های بیدار در سراسر جهان به این کارزار مشکل و طولانی مدت باشد. بار مسئولیت و وظایف ما در خارج از کشور، که برای افشاگری جنایات رژیم و حمایت از زندانیان و کارگران و بیکاران و معلمان و همه قشر های محروم، جامعه بازتر است و امکانات بیشتری در اختیار داریم ، بسیار بیشتر است.
باید راه دیگری را پیدا کنیم برای اینکه موفقتر باشیم و پیشنهاد من کشاندن امر دادخواهی و یاوری و همراهی مبارزات داخل ایران به صحنه بین الملل است تا شاید حکومت ایران را در مورد کم کردن فشار به جامعه حقوق بشری ایران و افشای جنایاتش و وادار کردن آن به پذیرفتن جنایاتی که اعمال کرده اند از طریق بین المللی زیر فشار قرار دهیم. نمونه های موفقی داریم در ۲۵ سالگی جنایت ۶۷ برنامه ای در نشست عمومی کمیسیون حقوق بشر اروپا سازمان داده شد که ما سه نفر در مورد اعدام ها صحبت کردیم یا سازمان عدالت ٨٨ که در کانادا کوشش هایش به ثمر رسید و پارلمان کانادا قتل عام ۶۷ را بعنوان جنایت علیه بشریت شناخت و روز اول سپتامبر را بعنوان روز زندانیان سیاسی ایران تعیین کردند. که این همه را به دلیل کوشش های یاران متعهدمان در بروکسل و کاندا میدانم. ولی اینکه ما دادخواهی و توجه به جنایاتی که همین امروز و در طی این ٣۹ سال به وقوع پیوسته را به صحنه توجه بین المللی ببریم اقداماتی متداوم احتیاج دارد. من پیشنهاد میکنم که دوستان و کسانی که دل در گرو حقوق بشر دارند و روابطی در ارگان های بین المللی مثل کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد چه در آمریکا و چه در ژنو یا اتحادیه اروپا و یا پارلمان اروپا، چه در آمریکا و چه در ژنو دارند و یا پارلمان کشورهایی که در آنها زندگی میکنند در این امر کوشش در ارتباط گیری و کشاندن آنها به موضع گیری در مورد جنایات رژیم کنند.
در آخر میخواهم تاکید کنم که من به عنوان یک خواهر دادخواه ، وقتی از دادخواهی صحبت میکنم منظور من به هیچوجه و در هیچ حالتی دادخواهی از این حکومت نیست. من از که داد خود را بخواهم؟ از حکومتگران در قدرت و در نهان این رژیم؟ از قاتلینی مثل پورمحمدی و آوایی و نجف آبادی و رئیسی و حتی خود روحانی و خامنه ای؟؟ ما امید داریم که دادخواهیمان را روزی در دادگاه های مردمی با حضور خانواده های زخم دیده و حقوق دان های شریفی که به خاطر دفاع از زندانیان سیاسی امروزه در زندانهای ایران و یا در تبعید به سر میبرند و آنانی که در راه حقوق بشر لحظه ای از پای ننشستند به ثمر خواهیم رساند. به امید آن روز.
0 نظر