این دردهای مشترک ما را به هم پیوند می دهد و صدای آزادی و دادخواهی رساتر می شود
۴۶ ساعت زندگی مشترک در بند(از ۵ بعد از ظهر شنبه ۱۴آذر تا ۳ بعدازظهر دوشنبه ۱۶ آذر)
شنبه حدود ساعت 5 وارد پارک لاله شدم. یکی از دوستان قدیمی را دیدم و با هم مشغول قدم زدن شدیم. از ابتدای پارک وضعیت غیرعادی بود و ماشین های گشت و لباس شخصی همه جای پارک را اشغال کرده بودند ولی امنیتی کردن پارک لاله و سایر پارک ها را قبلاً نیز دیده بودیم و به همین دلیل خیلی عادی به راه خود ادامه دادیم. در خیابان اصلی پارک، خوش خوشک به سمت بالا قدم می زدیم که دو ماشین ون را در حال خروج از پارک دیدیم ولی مشخص نبود که درون آن ماشین ها کسی دستگیر شده یا نه، چون شیشه ماشین ها سیاه بود. به میدان آب نما نزدیک شدیم و مردانی ایستاده، نشسته و در حال حرکت بودند. تعداد آنها زیاد بود و می شد حدس زد که لباس شخصی باشند ولی این احتمال را می دادیم که مردم عادی نیز در میانشان باشند. دیگر یقین حاصل کردیم که اوضاع کاملاً غیرعادی است ولی نمی توانستیم عکس العملی از خود نشان دهیم و به راهمان ادامه دادیم. به میدان آب نما رسیدیم. چند ماشین دور میدان بود یکی سمت چپ و یکی سمت راست، مردانی با لباس شخصی در وسط میدان ایستاده بودند و به ناگاه مردی با دوربین اش شروع به فیلم برداری کرد. ما بی توجه به راه خود ادامه دادیم و خواستیم از میانشان عبور کنیم که یکی از آنها گفت: یک فرم نظرسنجی است و می خواهیم آن را پر کنید. پرسیدیم فرم نظرسنجی برای چی؟ گفت چیزی نیست فقط می خواهیم نظر شما را راجع به موضوعی بدانیم. ما را به سمت ماشین ون بردند و چند خانم چادری نیز دوره مان کردند. پرسیدیم قضیه چیست؟ آنها گفتند هیچ، فقط چند سؤال داریم! با دروغ و نیرنگ ما را سوار ماشین کردند. ما هر چه اعتراض کردیم نتیجه ای نداد. در ماشین دو نفر خانم هم نشسته بودند و آنها نیز تصور می کردند که فقط سؤال و جوابی در کار است و گفتند چیزی نیست سوار شوید. چند نفر دیگر را نیز سوار کردند و ماشین پر شد و به راه افتاد. ما دایم اعتراض می کردیم که این کار شما دزدی انسان است. آخر به چه دلیل ما را دستگیر کرده و می برید؟ به کجا می برید؟ و مأمورین زن می گفتند که می خواهیم همین نزدیکی ها ببریم و چند سؤال از شما بکنیم. ابتدا فکر کردیم که به کلانتری همان محل می برند و بعد فکر کردیم شاید می خواهند ما را جایی دور از پارک پیاده کنند. شاهدی می گفت" قبلاً هم شده بود که در پارک قدم می زدیم و نیروهای امنیتی حضور داشتند و ما از جلویشان رد می شدیم و کاری نداشتند. بخصوص در چند هفته قبل دقیقاً همین حالت پیش آمده بود. آن روز وقتی به میدان آب نما رسیدیم باز به همین شکل ردیفی ایستاده بودند و راه را سد کردند و ما را به زور به خیابان های فرعی فرستادند و تا بیرون پارک ما را بدرقه کردند و ما هم از خیابان وصال پیاده به سمت درب جنوبی پارک حرکت کردیم و ...."
بالاخره به بازداشتگاه وزرا رسیدیم و تعجبمان بیشتر از این بود که چرا ما را به آنجا برده اند. در داخل پیاده مان کردند، سپس به طبقه پایین بردند و دیدیم که خانم های دیگری را نیز به همین شکل دستگیر کرده و به آنجا آورده اند. بعد از ما نیز خانم هایی را آوردند. بیشتر خانم ها میانسال و سن بالا بودند و چند دختر جوان نیز در میان ما بود. آنها خیلی ناراحت بودند و بی تابی می کردند. جمعاً 28 نفر خانم بودیم و ظاهراً یک نفر آقا را نیز از پارک دستگیر کرده بودند. ساعتی ما را در آنجا به حال خود رها کردند و ما توانستیم با موبایل هایمان با خانواده های خود تماس بگیریم و هر کسی که نیاز به دارویی داشت به خانواده اش اطلاع داد. هیچ کدام همدیگر را نمی شناختیم ولی خیلی زود با هم آشنا شدیم و شروع به صحبت کردیم و شکل دستگیری را از همدیگر جویا شدیم و معلوم شد که دقیقاً همه را به همین شکل و با دروغ و نیرنگ و از مکان های مختلف پارک؛ از خیابان اصلی، از کنار دستشویی، از روی نیمکت ها، از خیابان های فرعی، و هر کجا که خانمی را دیده بودند دستگیر کردند. هر کدام از مأمورها که وارد اتاق می شدند علت دستگیری خود را جویا می شدیم و با این جواب مواجه می شدیم که " ما هم نمی دانیم، ما که شما را دستگیر نکرده ایم". بعد از مدتی ما را تک تک به اتاق دیگری بردند و به شکلی غریب که تا به حال نه دیده و نه شنیده بودیم توسط مأموران زن تفتیش بدنی شدیم. گفت"بلوز و لباس زیرتان را بالا بزنید و پشت به ما کنید و شلوارتان را پایین بکشید و بنشید و بلند شوید". از اینکار امتناع کردم و گفتم قصد تجاوز که ندارید؟! گفت "این دستور است و فقط می خواهیم داخل لباس تان را کنترل کنیم". روسری، شال، جوراب و هر چه را که احتمال می دادند بتوانیم با آن خودکشی کنیم از ما گرفتند. گفتم نگران نباشید، ما خیال خودکشی نداریم ما زندگی را خیلی دوست داریم و هنوز کارها داریم که بایستی انجام دهیم. گفتند "ما مأموریم و معذور!" و دایم این جمله را تکرار می کردند.
و دوباره ما را به اتاق قبلی فرستادند. بعد از مدتی دو تا دوتا ما را صدا کردند و گفتند که می خواهند چند سؤال و جواب کنند و به اتاق بغلی بردند. وقتی برگشتند فهمیدیم از آنها بازجویی کرده و فیلم گرفته اند. سپس تصمیم گرفتیم که از این کار امتناع کنیم چون دلیلی ندارد که از ما فیلم برداری کنند. گفتند می خواهیم برای قاضی بفرستیم و قاضی تصمیم بگیرد. گفتیم قاضی اینجا بیاید و رو در رو صحبت می کنیم. هر چه اصرار کردند ما زیر بار نرفتیم. بعد از مدتی گفتند که می خواهند انگشت نگاری کنند و باز چند نفر را بردند و بقیه تصمیم گرفتیم که از این کار هم امتناع کنیم چون دلیلی برای انگشت نگاری نبود. خیلی مسخره بود که ما را در حال قدم زدن در پارک دستگیر کرده بودند و حالا نیز می خواستند برایمان پرونده سازی کنند. بالاخره با مقاومت ما از این کار هم صرف نظر کردند.
بعد از مدتی کیف و موبایل هایمان را تحویل گرفتند و روسری هایمان را دوباره به ما دادند که سرمان کنیم و به طبقه بالا برویم. یک اتاق کنفرانس بزرگ بود و میزی پشتش و خواستند که دور آن بنشینیم. چند نفر مأمور مرد با لباس شخصی نیز در میز پشتی نشسته بودند و چند پسر جوان قلدر هم دور و بر ما می چرخیدند. برگه هایی جلوی ما گذاشتند و گفتند که آن را تکمیل کنیم. یکی از دستگیرشدگان از نوشتن امتناع کرد و گفت من چیزی را پر نمی کنم و گفت شما بدون اینکه دلیل دستگیری ما را بگویید از ما می خواهید چه چیزی را پر کنیم!؟ من اسم و فامیل ام را نوشتم ولی شک داشتم که پر کردن برگه درست است یا نه. سؤال ها را مروری کردم و دیدم چیز مهمی نیست و هیچ تعهد و تضمینی در میان نیست و با پاسخ های بلی و خیر و بدون تفصیل پاسخ دادم. در این برگه ابتدا مشخصات عادی فردی را خواسته بودند و سپس چند سؤال. بیشتر سؤال ها حول این مسأله بود که در پارک چه می کرده اید؟ علت دستگیری تان چه بوده است؟ در جریان های اخیر کسی از خانواده شما کشته شده است؟ و در انتها نیز نوشته بودند که از قاضی چه درخواستی دارید. نوشتم" من می خواهم که علت دستگیری خود را بدانم و همچنین نسبت به این شیوۀ دستگیری شکایت دارم و انتظار دارم که قاضی به این امر رسیدگی کند". بعد از اتمام این مرحله از بازجویی، ما را دوباره به پایین بردند.
ما را به داخل سلول های سمت چپ جای دادند. در یک سلول که بزرگ تر بود، حدود 16 نفر و در دو سلول دیگر که کوچکتر بود در هر کدام 7 نفر جای گرفتیم. ما را به داخل فرستادند و درب سلول ها را برویمان بستند. با هم مشغول صحبت بودیم و نگران از آینده ای که هیچ از آن نمی دانستیم. همه ناراحت و عصبانی بودیم بخصوص از شیوۀ دستگیری و دروغ هایی که از ابتدا تا به انتها تحویلمان داده بودند. چند دختر جوان نیز خیلی ناراحت بودند و می گفتند که ما به خانواده هایمان چه بگوییم. ما فقط داشتیم از پارک عبور می کردیم. چند خانم سن بالا نیز در میان ما بودند مابین ۶۰ تا ۷۵ سال. البته بیشتر ما سن بالای چهل سال و نزدیک به ۵۰ سال داشتیم و بنده که ۵۱ ساله ام. بالاخره کمی آرام گرفتیم. یکی از هم سلولی ها، شعر زیبایی را خواند. من هم شروع به خواندن کردم و بقیۀ هم سلولی ها نیز با هم شروع به خواندن ترانه های قدیمی کردیم و به یکدیگر روحیه می دادیم.
بعد از مدتی در سلول باز شد و چند تایی را که سن بالاتر داشتند و یا داروهایشان را خانواده شان آورده بودند صدا کردند و به بیرون بردند. داروهای من را نیز تحویل دادند. دکتری آمده بود که ما را معاینه کند و استفاده از داروها را اجازه دهد. ما را به طبقه بالا بردند و در آنجا نشاندند و گفتند که منتظر بمانید. سپس یکی آمد و گفت شماها که سن بالاتری دارید و بیمار هم هستید، می توانید با گرو گذاشتن کارت ملی و یا شناسنامه خود و همچنین کارت یکی از وابستگان خود، موقتاً به خانه بروید و برای دادگاه خبرتان می کنیم. چشمم به مردی افتاد که در اتاق کنفرانس پشت سر من نشسته بود. گفتم بالاخره به ما نگفتید که به چه دلیل ما را دستگیر کرده اید؟ کسی نمی خواهد پاسخ ما را بدهد؟ گفت: برخی از شما را به اشتباه دستگیر کرده اند ولی برخی هر هفته به آنجا می روید و می خواهید شلوغ کنید. گفتم مگر مردمی که به پارک و یا خیابان می روند چه می خواهند؟ مگر رفتن به خیابان، پارک، سر خاک و یا مکان های عمومی دیگر جرم است؟ مگر بسیاری از مردم پس از انتخابات چه می خواستند؟ جز این که می گفتند رأی من کو؟ گفت: مسأله فقط آمدن در پارک و یا در خیابان نیست، مشکل زمانی است که اموال عمومی را تخریب می کنند. گفتم: خودتان بهتر می دانید که مردم هیچ وقت اینکار را نمی کنند. مردم حق شان را می خواهند. بالاخره رفتیم و منتظر نشستیم. سپس یکی آمد و گفت شما که می گویید رأی من کو، بیایید و به پایین بروید. شما نبایستی به خانه بروید. بلند شدم و راه افتادم. من را به مأمور زنی تحویل دادند. گفتم من که نگفتم رأی من کو؟ من اساساً رأی نداده ام. او در پله ها گفت تو نمی توانی جلوی زبانت را بگیری، خوب هیچ نمی گفتی و به خانه ات می رفتی. گفتم مگر می شود هیچ نگفت و خفقان گرفت. پس بقیه چه می شوند. آن دختران جوانی که اصلاً روح شان هم از برنامه های پارک مطلع نبوده است چه می شود؟ پایین هم که آمدم مأمور زن دیگری گفت من خودم به موسوی رأی داده ام و همه اینها می دانند، ولی با خراب کردن اموال عمومی مخالفم. گفتم یعنی تو این را نمی دانی که خراب کردن اموال عمومی کار مردم نیست، مردم تنها کاری که می کنند سطل های زباله را آتش می زنند و آنهم برای برای محافظت از گازهای اشک آوری است که شما مأمورین به میان مردم می اندازید. خودتان خوب می دانید که این کارها به دست خود مأمورین(لباس شخصی و یا سایر مأمورین) انجام می شود. من به چشم خودم در خیابان نواب دیدم که نیروهای گارد ویژه راه افتادند و شیشه های یک ساختمان را می شکستند.
من را به سلول اولی که بزرگتر بود انداختند و کلی هم با این دوستان آواز خواندیم. هنوز یکی از دختران جوان گریه می کرد و به راحتی نمی شد او را آرام کرد. بعد از مدتی ما را به سلول های سمت راست بردند. راهروی سمت راست دارای 12 سلول(حدود ۲*۲) و یک دستشویی با دو توالت و در حقیقت یک توالت قابل استفاده بود. هر چند تای ما را داخل یک سلول انداختند و درب های آهنی را برویمان بستند و قفل کردند. در هر سلول حدود 8 نفر به صورت کتابی جای گرفتیم. به ما شام هم ندادند و گفتند که جزو لیست نبوده اید و از فردا به شما غذا داده خواهد شد. ولی چند تن از خانواده ها برای زندانی خود غذا گرفته بودند و آن غذاها را با هم خوردیم. از شیشه های نوشابه و یا دوغ هم برای خوردن آب استفاده می کردیم. اتاق ها که موزاییک شده بود را با پتوی سربازی فرش کردیم و رویمان نیز از همان پتوها انداختیم و شب را به صبح رساندیم. تا صبح درب سلول ها قفل بود. خیلی از ما مشکل داشتیم و مجبور بودیم که شب هم به دستشویی برویم ولی اجازه نمی دادند. حتی رعایت مادری 60 ساله که مرض قند داشت را نکردند. او به خاطر همراهی با دخترش مانده بود. شب اول به سختی گذشت و هیچ نمی دانستیم که چه بلایی قرار است سرمان بیاورند. دایم نیز اعتراض می کردیم که ما را به چه جرمی دستگیر کرده اید ولی هیچ پاسخی به ما نمی دادند و فقط می گفتند "ما که شما را دستگیر نکرده ایم". بایستی قاضی بیاید و تکلیفتان را روشن کند و قرار بود که صبح قاضی بیاید. بالاخره صبح شد و هر چه صبر کردیم از قاضی خبری نشد. شیفت نگهبانها باز عوض شد. مأموری آمد با قد بلند و صدای کلفت، معلوم بود که برای همین کار تربیت شده است و از نیروهای قدیمی است. ابتدا خواست با داد و بیداد و صدای بلند همه را بترساند و ساکت کند. ما هم صدایمان را بالا بردیم و گفتیم تا کی می خواهید ما را در بلاتکلیفی نگه دارید؟ او پس از اعتراض همگی مجبور شد صدایش را پایین بیاورد. در سلول ها را باز کرد تا به دستشویی برویم. صبح مجبور بودیم به نوبت به دستشویی برویم. چون فقط یک دستشویی قابل استفاده بیشتر نبود و دستشویی دیگر هم که بسیار کثیف و پر از مدفوع بود. گفتم لااقل آن دستشویی را تمیز کنید تا اینقدر اینجا بوی گند ندهد و بتوان از آن یکی هم استفاده کرد. گفت متهمین بایستی تمیز کنند. گفتم منظورت ما هستیم؟! ساکت ماند و خجالت کشید. گفتیم صبحانه و چای نمی خواهید به ما بدهید؟ دیشب گفتید جزو لیست نبوده اید، حالا چی؟ بالاخره مقداری نان و مربا آوردند ولی هنوز از چای خبری نبود. تا 22 ساعت چای و آب خوردن ندادند و گفتند که می توانید از آب دستشویی استفاده کنید. لیوال نیز در اختیارمان نگذاشتند و ما با چند شیشه آب که در اختیار چند نفر بود آب می خوردیم. صبح درب سلول ها را باز گذاشته بودند و فقط می گفتند که از سلول هایتان بیرون نیایید. تا نزدیکی های ظهر صبر کردیم. همان نگهبان آمد و گفت که قاضی حکم داده است که تا فردا صبح بایستی منتظر بمانید و فردا وضعیت تان روشن می شود. همه صدایشان بلند شد و بسیار ناراحت و شاکی بودند. گفتند در یک بازداشتگاه موقت حداکثر می توان ۲۴ ساعت نگهداشت. چرا دیشب قاضی نیامده است؟ و خواستیم که حکم قاضی را بیاورد تا ببینیم و او هم مجبور شد رفت و حکم قاضی را که لیست زندانیان نیز در زیر آن بود آورد و به ما نشان داد. سپس ما تصمیم گرفتیم که تا فردا هم صبر کنیم، چون امروز عیدشان بود و بایستی به سور و ساتشان بپردازند. ما در داخل و خانواده هایمان در بیرون انتظار می کشیدیم. برخی که هیچ اطلاعی از اصل ماجرا نداشتند خیلی بی تابی می کردند، بخصوص چند دختر جوان که تا به حال هیچ چیزی از مادران عزادار نشنیده بودند. ما تلاش می کردیم که روحیه همدیگر را حفظ کنیم و مرتب شعر و ترانه و آواز می خواندیم، از شاد گرفته تا غمگین. بالاخره توانستیم این دختران را نیز آرام کنیم. روحیه ها اکثراً بالا بود با اینکه فکر می کردند که آنها را بی دلیل آورده اند. برای خیلی از ما مهم بود که بیرون چه خبر است و چقدر از ما حمایت می شود. خبرهایی که می رسید گاهی می گفتند که بیرون شلوغ است و همگی خوشحال شده و روحیه می گرفتیم و گاهی می گفتند که خبری نیست و ناراحت می شدیم. همه انتظار داشتیم که به غیر از خانواده های خودمان، مادران داغدار و سایر مادران و همچنین فعالین حوزه زنان، دانشجویان و سایرین نیز از ما حمایت و این دستگیری را محکوم کنند. ولی بعداً مطلع شدیم که فقط تنی چند به صورت فردی حمایت کرده و یا در آنجا حضور یافته اند و یا فقط به عنوان یک خبر آن را در برخی سایت ها درج کرده اند. اگر پیگیری و پایداری و حمایت مستمر خانواده های ما نبود، شاید همچنان در زندان بودیم. یکشنبه عصر دیگر تحمل برخی از زندانیان تمام شده بود و صدای تنی چند از زندانیان بلند شد و به دنبال آن، چند تن از مأمورین هجوم آوردند و یکی از مأمورین زن با باتوم به ما حمله ور شد که جلویش را گرفتیم و اوضاع آرام شد. اسم این مأمور را پرسیدیم و بعد او دایم تلاش می کرد که جلوی ما چرب زبانی کند و خودش را از کاری که کرده مبرا کند تا از او شکایت نکنیم. گاهی دلمان به حال آنها می سوخت. آنها نیز زندانیانی مادام العمر بودند که شاید از اسارت خود بی خبر بودند ولی به چشم خود تنفر زندانیان را از خود می دیدند و مسلم است که همین تنفر، هیچ وقت خواب راحتی برایشان نخواهد گذاشت. چند دختر جوان نیز که جزو زندانیان عادی بودند نیز در آن بند حضور داشتند و در سلول های جلویی بودند. دو نفر به خاطر مشکوک بودن ظاهرشان، دو نفر به خاطر رشوه، چند نفر به خاطر رابطه نامشروع و .... برخی از آنها ابتدا با ما نمی توانستند رابطه برقرار کنند و برایشان عجیب بود که چطور روحیه ما اینقدر خوب است و با هم می گوییم و می خندیم و شعر می خوانیم. آنها خودشان را عقب می کشیدند و وقتی از آنها سؤال می کردیم که به چه دلیل شما را آورده اند بیشتر سعی می کردند که به ما پاسخی ندهند و از ما دوری می کردند. حتی یکی از آنها شب اول به خواندن ما اعتراض کرد. ولی وقتی داستان ما را شنیدند از همدلی ما لذت می بردند و از ما خواستند که برایشان بخوانیم تا روحیه شان خوب شود. یکی از آنها که با دوست پسرش دستگیر شده بود، خیلی ناراحت بود و دایم گریه می کرد. ما سعی کردیم با او نیز صحبت کنیم و به او روحیه بدهیم. یکی دیگر می گفت که از مستأجرش مواد گرفته اند و او را هم بی دلیل به زندان انداخته اند و گفته اند تو هم با آنها همدستی و الان پسر کوچکم در خانه تنهاست و معلوم نیست چه بلایی به سرش خواهد آمد و گاهی داد می زد و گاهی آرام می شد.
ظهر شد و ناهار برایمان قرمه سبزی آوردند. زیاد خوب نبود و خیلی ها نتوانستند بخورند. یکی گفت که از بیرون آورده اند و رویش نوشته بود هدیه به مادران داغدار. ولی مطمئن نبودیم که این غذا کار خانواده ها باشد. شب هم اولین غذای زندان را که ماکارونی ماسیده بود، نصفه نیمه خوردیم. دختری که جزو زندانیان عادی بود از ما پذیرایی می کرد. دختر خوبی بود و می گفت همسرش را هنگام هم خوابی با زنی دیده و کتک شان زده است و حالا همه شان به زندان افتاده اند. ده روزی می شد که آنجا بود.
بالاخره شب دوم نیز گذشت و صبح شد. شب دوم را راحت تر خوابیدیم. صبحانه برایمان مربا با نان آوردند و همان دختر برایمان چای آورد. نفهمیدیم که مرباها را هم خانواده ها گرفته اند یا خود بازداشتگاه داده است. گفتند که لیوان هایش را خانواده ها گرفته اند. یکی از خانواده ها روز قبل نیز به تعداد نفرات برایمان بیسکویت گرفته و فرستاده بود، لیوان و دستمال و نوار بهداشتی نیز فرستادند. شب با هم قرار گذاشتیم که صبح دوشنبه تا ساعت ۹ صبح صبر می کنیم و اگر وضعیت مان روشن نشد، اعتراض می کنیم. ساعت ۹ شد و هیچ خبری نشد و اعتراض کردیم، ولی هیچ پاسخی به ما ندادند و گفتند تا ظهر وضعیت تان مشخص می شود و قاضی قرار است بیاید. تا ظهر نیز صبر کردیم و سپس گفتند لباس هایتان را بپوشید. روسری هایمان را سر کردیم و دو تا دو تا به دستمان دستنبند زدند و به بالا بردند. به حیاط که رسیدیم بیشتر خانم ها سوار شده بودند. سر و صدای اعتراض از بیرون به گوش می رسید. بسیاری از خانواده ها بیرون جمع شده بودند. و چند نفری مانده بودیم که سوارمان کنند که یک مأمور از بالا گفت صبر کنید. قاضی گفته است که او به اینجا می آید. ما متعجب که این چه وضعیتی است چرا هر لحظه تصمیم تان را عوض می کنید ما می خواهیم خانواده هایمان را ببینیم. ما را از ماشین بیرون آوردند و به پایین بردند. ظاهراً خانواده ها بیرون شلوغ کرده بودند و تصمیم داشتند که به دنبال ما راه بیفتند. قرار بود که ما را به دادگاه انقلاب ببرند. ابتدا گفته بودند که می خواهند به اوین ببرند و یک ون بیرون رفته بود و چند تن از خانواده ها نیز دنبالش رفته بودند و دیدند که در چند کوچه پایین تر دور زده و برگشته است. یعنی می خواستند که خانواده ها را دنبال نخود سیاه بفرستند و بدون سر و صدا ما را به دادگاه انقلاب و یا جای دیگری ببرند. وقتی فهمیدند که خانواده ها شدیدآً مراقب اوضاع هستند و نمی شود دیگر آنها را فریب داد، پشیمان شدند. بخصوص که آن روز مصادف با ۱۶آذر بود و ممکن بود همین مسأله کلی سر و صدا به راه بیاندازد و به دنبال خود تظاهراتی داشته باشد. سپس ما را به پایین بردند و دستبندها را باز کردند و به سلول ها فرستادند. در همین هنگام دیدیم که در سلول های سمت چپ نیز تعداد زیادی زندانی زن جدید آورده اند. درب کمی باز بود و پرسیدم که شما را از کجا آورده اند و گفتند جلوی دانشگاه تهران دستگیر شده اند. تنی چند می خواستند که به خانواده هایشان خبر بدهیم . فکر کنم حدود 15 نفر بودند. ما را به سمت سلول های خودمان بردند. ولی دیگر نمی توانستند ما را به داخل سلول ها بیاندازند. همینطور بیرون سلول ها و در راهرو، روبروی هم روی زمین نشستیم و باز هم شروع به خواندن کردیم و منتظر قاضی شدیم. دیگر انتظار و بی خبری برای برخی غیرقابل تحمل شده بود. برخی سردردهای عصبی گرفته بودند. برخی فشارشان بالا رفته بود و... چند ساعت گذشت، شاید حدود ساعت ۱ بعدازظهر بود که چند تا چند تا صدایمان زدند و به بالا بردند. ابتدا یک مأمور مرد لباس شخصی پرونده را باز می کرد و اسم و فامیل را می پرسید و از برخی نیز می خواست که توضیحاتی را جع به نحوۀ دستگیری خود بدهد و اگر کسی از او سؤالی می کرد، می گفت از قاضی بپرسید. قاضی پشت میزی انتهای اتاق نشسته بود. و ما را یک به یک به نزد او می فرستادند و او هم از بیشتر زندانیان اصلاً چیزی نمی پرسید و فقط می نوشت که بی گناه هستند و آزاد می شوند و از زندانی می خواست که حکم قاضی را امضاء کنند. از من شرح ماجرا و نحوۀ دستگیری را پرسید و من هم توضیح دادم و سپس دلیل دستگیری خود را از او جویا شدم. گفت خودت بهتر می دانی ولی دیگر چیزی نپرس. چیزهایی که گفته بودم را نوشت و از من خواست که زیر حکم قاضی را امضا کنم. من هم این را اضافه کردم که من از نحوۀ دستگیری خود شکایت دارم و طبق قانون عمل خواهم کرد و امضا کردم. هیچ تعهد و تضمینی نیز از کسی نخواستند. سپس ما را به پایین آوردند و بعد از مدت کوتاهی نیز وسایلمان را تحویل دادند و آزادمان کردند. مشخص بود که می خواهند خیلی سریع موضوع را جمع و جور کنند. شاید یکی از دلایل اش مصادف بودن این روز با ۱۶آذر بود و همچنین اعتراض هایی که خانواده ها در جلوی درب بازداشتگاه کرده بودند. اصلاً نمی خواستند که هیچ سر و صدایی بشود. ما همگی با هم تصمیم گرفتیم تا زمانی که همه از در بیرون نیامده اند، از جلوی زندان نرویم و همینطور هم شد.
بالاخره انتظار به سر رسید و همگی بیرون آمدیم. وقتی سری اول را بیرون فرستادند، خانواده ها را دیدیم که با چشمانی اشکبار از شوق و درد، بیرون در انتظارند. فقط دو نفر از خانواده ها کسی به دنبالش نیامده بود. هر کدام چند نفری برای استقبالش آمده بودند. خانواده ها دسته جمعی غذا خریده بودند و میان ما تقسیم کردند. حدود ساعت ۳ اولین سری بیرون آمدند و تا ساعت حدود ۳۰/۴ منتظر بقیه شدیم.
نتیجه اینکه، ما هیچ کدام همدیگر را نمی شناختیم ولی این اتفاق، باعث شد که دوستان جدیدی پیدا کنیم و از مشکلات و دردهای هم باخبر شویم و هر کجا که همدیگر را ببینیم، از دیدن هم شاد و در غم های یکدیگر شریک شویم و با هم درد مشترک را درمان کنیم.
منصوره بهکیش
۲۰ آذر ۱۳۸۸
0 نظر