![]() |
لیلا سیفاللهی به همراه مادرش در ترکیه - شش سال پیش آخرین دیدارشان |
با تاسف و اندوه فراوان، چهارشنبه نزدیک ظهر به وقت ایرلند با خبر شدم که مادر نازنین دوست عزیزم لیلا سیفاللهی نیمه شب ساعت ۲ چهارشنبه به وقت تهران، یک شب پس از آتش بس این جنگ خانمانسوز میان اسرائیل و آمریکا و ایران، از میان ما رفتند. لیلا جان در پیامی نوشت: «بالاخره عواقب و عوارض این جنگ لعنتی باعث شد آرزوی در آغوش کشیدن مادرم را به گور ببرم. مادرم دیشب فوت کرد.». برای لیلا نوشتم: «لیلا جانم خیلی خیلی ناراحت شدم و واقعا متاسفم. چی شد که مادر رفتند؟ لعنت به همگیشون که ما را از عزیزانمان دور کردند. مادر که حالشون تقریبا خوب بود.». لیلا نوشت: «فشارشون تو این چند روز متغیر بود و دیشب رفته خیلی بالا و به دکتر و آمبولانس به زحمت دسترسی پیدا کردند تا آمبولانس بیاید و ببردشون دم بیمارستان امام، ایست قلبی کردند و تلاش در آمبولانس و چند ساعت در بیمارستان هم موثر نبوده است. لعنت به همگیشون. مامان تمام این ۱۲ روز لعنتی را در تهران بودند تا دسترسی به دکتر داشته باشند.».
خانم اقدس افتحی تفرشی
متولد پنجم فرودین ۱۳۰۸ بودند. به گفته دخترش لیلا: «مادرم آدم معتقدی بود و خیلی
دوست داشت بچههایش هم اینطور باشند، ولی متعصب نبود تا بخواهد چیزهایی که دینش
قبول نداشت را برای بچهها ممنوع کند یا به زور ما را وادار به پذیرش آنها کند.
مثلا خواهران من قبل از انقلاب بیحجاب بودند. مادرم حیوانات را نیز دوست داشت.
هیچگاه در کودکی بچههایش را با کتک زدن تربیت نکرد. همیشه میگفت خوب باشید. هیچگاه
ندیدم با کسی دشمنی یا قهر کند یا از کسی کینه به دل داشته باشد. وقتی در۱۵ سالگی
ازدواج کرد به تهران آمد و ساکن تهران شدند. خیلی صبور و خوددار بود، ولی اگر
مخالف چیزی بود حرفش را میزد. قرار است مادرم را روز جمعه در زادگاهش در تفرش و
در کنار پدرم به خاک بسپارند.».
لیلا
در دل نوشتهی تلخ و زیبایی که بعد از رفتن مادرش با همان حال خراب نوشته و در فیس
بوک خود به اشتراک گذاشته، نظراتاش علیه این جنگ خانمانسوز، ارتجاعی و
سودجویانه و عواقب هولناک آن و مرد-پدرسالاری را نیز بیان کرده است: «مادرم رفت! - در
پایان ۱۲ روز پر التهاب و درست روزی که آتش بس اعلام شد، مادرم گر چه پیر و خسته
از بیماری ولی به دلیل عدم دسترسی به امکاناتی که علتش شرایط جنگی روزهای قبل بود،
فوت شد. چه بسا انسانهای دیگری همچون او که در لیست بلند بالای تلفات ناشی از جنگ
نمیآیند. جنگ خانمانسوز
است. خانوادهها را از هم میپاشد. خانهها را ویران میکند و تمام آنچه انسان با
رنج و کار فراهم کرده را در یک آن نابود میکند. جنگ سرمایههای مادی و معنوی
جامعه را از بین میبرد و در عوض سرمایه بر سرمایه جنگ افروزان میافزاید. جنگ افروز
در هر طرف که باشد تنها به منفعت خود فکر میکند. او با استفاده از بی عدالتیها و
شکستن قوانین جامعه انسانی به جایی رسیده و به همین دلیل نمیتواند آورنده آزادی و
عدالت باشد. برقراری آزادی و عدالت برعهده مردمی است که اسارت و بیعدالتی را با
گوشت و پوست خود حس کردهاند و لذا قدر آن را میدانند و در صورت رسیدن به آن محال
است که آن را به سادگی از دست بدهند.
او هم یک قربانی مرد-پدرسالاری
بود چون وقتی در مدرسه ابتدایی انشای خوبی با خطی قشنگ نوشت و معلم برای تشویق او
آن را به پدرش نشان داد، پدر به این استدلال که نوشتن نامه را بلد شده و این برای
یک دختر کافی است، از ادامه تحصیلاش ممانعت کرد. قربانی یک جامعه نا اگاه و پیرو
سنتهای پوسیده بود چون انتظار جامعه زمان او از زن تنها خانهداری و فرزند آوری
بود. او در سن ۱۵ سالگی با پدرم که ۱۰ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و وقتی ۱۷
ساله بود اولین فرزندش را به دنیا آورد. از ۸ زایمان او شش فرزند زنده ماندند.
فاصله بارداریهایش ۲ تا ۳ سال بود به استثنای من که با فرزند قبلی ۹ سال فاصله
سنی دارم. کم خونی و بارداریهای متعدد باعث نارسایی قلبیاش شد، همان دلیل ظاهری
مرگش. حال که میخواهم تصویری از مادرم که از شش سال پیش، و الان برای همیشه، از
آغوش گرمش محروم شدم داشته باشم، میبینم به خاطر وجود او بود که در اغلب موارد
بیماری با مراقبتهایش و دادن داروهای خانگی و گیاهی بسیاری که میشناخت حال ما
زود خوب میشد. او و پدر عزیزم بودند که همیشه از خواستههای خود به خاطر بچههایشان
گذشتند. آنها همیشه مشوق درس خواندن و تحصیل ما، بچههاشان بودند. هر وقت یکی از
ما از وقت معمول دیرتر به خانه میرسید هر دو را نگران و منتظر مییافت. خلاصه اینکه
مادرم مثل اغلب مادرانی که دیده و میشناسم تجسم کامل مهربانی و عشق بود. افسوس که
از آغوش گرم او برای ابد محروم شدم».
با خانم افتحی از اواخر سال
هشتاد و هشت آشنا شدم، زمانی که با لیلا جان در میدان آب نمای پارک لاله تهران در
اعتراض به کشته شدن جوانهای مبارز، اعتراضهای هفتگیمان را هر شنبه داشتیم. لیلا
زنی مهربان و دوست داشتنی است. او در ایران پزشکی عمومی خوانده است و مدتی در
بیمارستان مسیح دانشوری کار میکرد. هر کار پزشکی که داشتیم را با جان و دل انجام
میداد. رابطه نزدیکی نیز بین او و مادرم برقرار شده بود. به دیدار مادرم در خانهاش
در تهران ویلا میآمد و حال و احوال او را با مهربانی جویا میشد. مادرم نیز لیلا
را خیلی دوست داشت. لیلا کمک به دیگران را دوست داشت، ما همگی به تشخیصهای او
اعتقاد زیادی داشتیم، با اینکه تخصص نداشت، ولی در تشخیصهایش بسیار دقیق بود و
با احساس مسئولیت مدارک پزشکی هر کدام از ما را بررسی میکرد. یادم میآید آن سالها
من مشکلی در دهان و زبانم ایجاد شده بود و هیچ دکتری متوجه نشد که مشکل از چیست. زبانم
به شدت ملتهب و از وسط دو قاچ شده بود و نگران بودم که پاره شود و لیلا جان حدس زد
که ممکن است این مشکل از ضعف در سیستم ایمنی من باشد و در بیمارستان مسیح دانشوری
با یک دکتر متخصص روماتولوژی برایم وقت گرفت و آزمایشهای مختلفی انجام دادند و
تشخیص این بود که به سندروم شوگرن یکی از بیماریهای سیستم ایمنی مبتلا شدهام که
به دهان و چشم حمله میکند. این بیماری قابل درمان نیست اما با دارو قابل کنترل
است و پس از آن وضعیتام رو به بهبودی نسبی رفت. زمانی که به ایرلند آمدم نیاز به
بررسی مجدد بود تا اجازه دهند این دارو را استفاده کنم و پس از آزمایشهای لازم
باز به همان تشخیص رسیدند.
لیلا با مادرش در تهران در
محلهای نزدیک ستارخان در آپارتمانی ساده و چند طبقه با همدیگر زندگی میکردند و
رابطهی عاطفی نزدیکی با همدیگر داشتند. من و دوستانم از مادران پارک لاله ایران
بارها به دیدن مادر و خواهر بزرگش که در طبقه اول آن آپارتمان زندگی میکردند، رفتیم
و آنها به گرمی و صمیمیت از ما استقبال کردند. خانم افتحی از سنشان کمتر نشان میدادند
و زنی ظریف و بسیار مهربان و خوشرو اما کم حرف بودند، مانند خود لیلا جان. در این
دیدارها حال ایشان را جویا میشدیم و همیشه با لبخندی و صدایی آرام و مهربان میگفتند
خوب هستم. هرچند میدانستیم که خیلی خوب هم نیستند و به شدت نگران عاقبت فعالیتهای
ما و لیلا جان و اذیت و آزارهای حکومت بودند و گاه احساس میکردیم که شاید حضور ما
به جای اینکه آرامشی برای ایشان باشد، باعث نگرانیشان میشد، اما ما را دوست
داشتند و برای تلاشهای لیلا جان و ما احترام قایل بودند. اما ما میفهمیدیم که مانند
هر مادری که نگران حال فرزندانش هست، حتی مادرانی که بسیار فعال هستند، با چشمهایی
نگران به صحبتهای ما گوش میدادند. ما نیز سعی میکردیم که در حضور ایشان، صحبتهای
نگران کننده نکنیم و به ایشان آرامش دهیم، اما نمیدانم چقدر موفق بودیم.
در نوزدهم بهمن ۱۳۸۸ سریالی
به سراغ چند تن از مادران پارک لاله ایران آمدند. ابتدا سراغ ژیلا مکوندی و بعد به
سراغ لیلا سیف اللهی و دو تن دیگر رفتند. همان زمان یکی از دوستان به من زنگ زد که
به سراغ چند تن از دوستان رفتهاند و مراقب باش. من نیز بلافاصله برق خانه را
خاموش کردم و چند دقیقه بعد زنگ خانه ما نیز به صدا در آمد. ما در را باز نکردیم و
من تا صبح مشغول از بین بردن نوشتهها و مدارکی بودم که ممکن است مشکل ساز باشد. ماموران
ساعتی پشت در ماندند و مدام زنگ در را میزدند. صبح زود تصمیم گرفتیم با همراهی
پسرم با ماشین از خانه بیرون برویم، هرچند نگران بودیم که شاید پشت در کمین کرده
باشند. صبح زود بیرون رفتیم و کسی نبود. به سمت مشهد راه افتادیم و به منزل یکی از
آشنایان رفتیم و چند روزی را آنجا ماندیم و من به این نتیجه رسیدم که علیرغم خطر
دستگیری چارهای ندارم و باید به خانه بازگردم و بازگشتیم. آن زمان سراغم نیامدند.
اما بارها بهطور موقت بازجویی و چند بار نیز دسته جمعی بازداشتمان کردند. در ۲۲ خرداد
سال ۱۳۹۰ نیز در تهران به همراه تنی چند از دوستان در تظاهرات دستگیر شدیم، بقیه
را آزاد کردند و من تا ۱۸ تیر در بند ۲۰۹ زندان اوین بودم و با وثیقه آزاد شدم و بعد
به چهار سال حبس، شش ماه تعزیری و سه سال و نیم تعلیقی برای مدت پنج سال محکوم شدم.
در آن دستیگری سریالی در بهمن ۱۳۸۸، ژیلا را سی و چهار روز در
بند ۲۰۹ نگاه داشتند و بعد با وثیقه آزاد کردند. لیلا را سی و شش روز در بند ۲۰۹
نگاه داشتند و بعد با وثیقه آزاد کردند. سال بعد لیلا سیفاللهی و ژیلا کرمزاده مکوندی
هر دو به چهار سال حبس، دو سال تعزیری و دو سال تعلیقی برای مدت پنج سال محکوم شدند.
ژیلا مکوندی را متاسفانه در تاریخ ششم دی ۱۳۹۰ در اداره گذرنامه دستگیر کردند و نزدیک
به دو سال زندانی بود.
پس از محکومیت
لیلا به دو سال حبس تعزیری و دو سال تعلیقی، خانوادهاش که خیلی نگران بودند، از او خواستند
که از ایران خارج شود و لیلا علیرغم میلاش پذیرفت و در آبان ۱۳۹۰ در سن چهل و
چهار سالگی به ترکیه رفت و دو سال در ترکیه بود و بعد توانست به کانادا برود. در کانادا
ابتدا با شرکت در امتحانات لازم تلاش کرد تا در رشته خود به کار وارد شود که موفق نشد،
لذا به کار مو قت در داروخانه پرداخت و سپس تصمیم گرفت تا با ادامه تحصیل دانشگاهی
در جهت ارتقای شغلی تلاش کند. او زنی سخت کوش و صبور و عاطفی است و روحیات انسانی
در او بسیار بالاست. او با این که ازدواج نکرده و فرزندی نیز ندارد و فردی سیاسی
نیز به مفهوم کلاسیک آن نبوده است، اما بهدلیل روحیات انساندوستانه و احساس
مسئولیت بالا و اعتقاد به اینکه هر انسانی باید برای ساختن دنیایی به دور از
تبعیض و نابرابری و بی عدالتی تلاش کند، وارد فعالیتهای اجتماعی شد و در اعتراض
به کشته شدگان سال ۸۸ برخاست و همراه مادران پارک لاله ایران شد و تاکنون نیز در
تبعید بر عهد خود ایستاده است و همراه همیشگی این حرکت برای دادخواهی و کشف حقیقت
و برقراری عدالت و جلوگیری از تکرار جنایت بوده است. جمهوری اسلامی واقعا زندگی را
بر او و هزاران فعال سیاسی و اجتماعی دیگر نابود کرد و دوری از خانه و خانواده و
از دست دادن تمام موقعیتهای خوبی که داشت و میتوانست در ایران زندگی نسبتا راحتی
داشته باشد را از او گرفت و با شرایط طاقت فرسا همچنان در تبعید کار میکند و
حاضر نیست از تلاشهای خود برای دستیابی به آزادی، برابری و ساختن دنیایی انسانی و
عادلانه دست بردارد.
بی تردید اقدس خانم، مادر
نازنین لیلا جان نیز از دوری دخترش بسیار رنج کشید و بدون گرمای وجود او رفت. همچنانکه
برای لیلا رفتن مادرش از فرسنگها دور که امکان حضور در مراسم خاکسپاری و گرامیداشت
مادرش را هم ندارد، بسیار سخت و تلخ است، بهویژه که درشرایط هولناک جنگی لحظه به
لحظه این نگرانیها شدت گرفته بود و با آتش بس همه خوشحالی میکردیم ولی این شادی
برای او با دریافت خبر رفتن مادرش بسیار کوتاه شد. جمهوری اسلامی مسئول تمام این
ستمها، شکنجهها و جنایتهاست و باید روزی پاسخگوی تمام این آسیبهای جسمی و
روحی که به ما در طی این چهل و شش سال وارد کرده است، باشد.
لعنت
به این جنگ خانمانسوز و تمام جنگ افروزان که زندگی و آرامش را از مردم گرفتهاند.
به لیلا جان و خانوادههای محترم سیفاللهی و افتحی از صمیم قلب تسلیت میگویم و
دردشان را با تمام وجود حس میکنم و همدردشان هستم و آرزوی سلامتی و شکیبایی بیشتر
برایشان دارم. بخصوص برای لیلا جان که شش سال پیش مادرش را در ترکیه دید و گمان
نمیکرد آخرین دیدارشان باشد و در طی این سالهای در تبعید از بودن کنار مادرش
محروم بود وحالا نیز برای همیشه عزیزش را از دست داده است.
یادشان
گرامی و ماندگار است!
منصوره
بهکیش
پنجم
تیرماه ۱۴۰۴ / بیست و ششم ژوئن 2025
0 نظر