برگرفته از تریبون زمانه - جمعه ۲۱ آذر۱۳۹۹
خیلیها در پاییز افسرده میشوند اما پاییز و بهویژه آذر ماه برای من یکی از غمانگیزترین فصلها و ماههاست. روزهای تحویل ساکهای بدون مسافر….
سال ٦٧ پس از قطع شدن ملاقاتها در مردادماه از شهریور به تکاپو افتادیم. تمام روزهای شهریور تا آذر ماه برای اطلاع یافتن از وضعیت زندانیان خود جلوی لونا پارک، زندان رجاییشهر و یا قزلحصار بودیم. در شرایطی که وسیله رفت و آمد به سختی فراهم بود. اکثر خانواده فاقد وسیله نقلیه شخصی بودند و یا وضع بد اقتصادیشان امکان استفاده از تاکسی را به آنها نمیداد و مجبور بودند از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنند، نه تنها رفت و آمد که پرداخت هزینه آن نیز برای بسیاری از خانوادههایی که از شهرستان میآمدند بسیار کمرشکن بود. آنهایی که از شهرهای اطراف میآمدند میتوانستند هر روز به شهر خود بازگردند اما آنهایی که از شهرهای دورتر میآمدند، پیدا کردن جایی برای ماندن در تهران نیز برایشان معضلی دیگر بود. گرفتن اتاق در هتل و یا مهمانخانه هزینهای دیگر مزید بر هزینههای رفت و آمد و بسیار بیشتر از آن بود و ماندن در خانهی اقوام و خویشاوندان اگر کسی را در تهران داشتند در آن شرایط فشار و عصبیت نه برای خودشان خوشایند بود و نه برای میزبان. از طرفی خود فضای امنیتی و داشتن زندانی سیاسی مسئلهای بود که بسیاری از آن گریزان بودند و راغب به پذیرایی از چنین خانوادههایی نبودند. اما و بهرغم تمامی این مشکلات خانوادهها هر روز آنجا بودند، به دنبال خبری از زندانی خود و یاور یکدیگر شدند. اگر کسی جا نداشت دیگری به خانه خود دعوتش میکرد، پناه و یاورش میشد. همین همدلیها آغازی بود برای دیدارها و سالگردهای بعدی و دیرتر از آن جنبشدادخواهی که نطفههایش از دیرباز، از زمان رژیم گذشته و به هنگام آزادی زندانیان سیاسی شکل گرفته بود.
بالاخره یک روز خبرشان آمد و نه خبر! شوکی غیر قابل تحمل، خانوادهها باور نمیکردند که همهی زندانیان را اعدام کردهاند: «مگه ممکنه؟ همشون حکم دارن.» اما واقعیت داشت.
از اواخر آبان تلفن زدن به خانوادهها برای گرفتن ساک عزیزانشان شروع شد. به خانوادههایی که قبل از قطع ملاقاتها دربهدر بهدنبال سند برای آزادی پسرشان بودند زنگ میزدند که مردی برای تحویل ساک به زندان مراجعه کند. اولین ساک دوم آذر تحویل شد، به پدرپیری که به جای پسرش ساک بدون پسر را به خانه میبرد. برای همدری و دیدار به خانهاشان رفتیم، مادر و پدری که دراین چند روز پیرتر و فرسودهتر شده بودند، همسر و خواهران اعدامی همچون پرندهگانی در قفس بیهوده فریاد میکشیدند و خود را به در و دیوار قفسی میکوفتند که برایشان ساخته شده بود. در عین حال هنوز باورمان نمیشد که همه را اعدام کرده باشند، امیدوار بودیم، همه امیدوار بودند که شاید کسانی اعدام نشده باشند، اما خیالی عبث و بیهوده بود. با هر خانوادهای تماس میگرفتیم میگفتند به آنها هم زنگ زدهاند، خانوادهها همگی در شوک و ناامیدی بودند و باورشان نمیشد که به آن راحتی بتوان این همه آدم را با خونسردی، با کمال وقاحت و بیشرمی از دم تیغ گذراند.
برادر من سه سال و چند ماه از حکمش را گذرانده بود و بسیار امیدوار بودیم که پس از طی شدن مدت محکومیتش آزاد شود، باز او را در آغوش بگیریم، همگی سر سفرهی نه چندان رنگینمان بنشینیم و به شوخیهایش از ته دل بخندیم و….
من و خواهرم چند روز قبل از این که ساک برادرم را بدهند به لونا پارک دفتر اوین رفتیم ، آنجا جوانی ۲۰ یا ۲۲ ساله مسئول پاسخ دادن به خانوادهها بود. جوانی بیتجربه، خشن و پرخاشگر. وقتی نوبت ما شد که داخل برویم حتی نای راه رفتن هم نداشتیم به زور خود را به پیش رفتن وادار میکردیم. و پیمودن همان مسیر کوتاه برای خواهرم که به تازهگی خبر اعدام شوهرش را دریافت کرده بود طاقتفرساتر بود. وقتی وارد دفتر شدیم هردویمان رنگپریده بودیم و میلرزیدیم. پسر جوان اسم زندانی را پرسید، اسمش را خواهرم گفت. با بیتفاوتی و خشونت بدون حسی از همدلی یا حتی انسانیت با پرخاش گفت: «برید، یک مرد بیاد ساک بگیره،!» سروصدا راه انداختیم، گریه کردیم، فریاد کشیدیم و خواستار تحویل ساک شدیم. اما جوانک بیاعتنا به ما به اوین زنگ زند و ماموری بدهیبت و پرخاشگرتر از خودش سروقتمان آمد وبا تحقیر و از موضعی بسیار بالا اعلام کرد: «شماها خواهرهای (اسم برادرم را برد) هستید؟ اگر نروید الان میگم که شماها رو هم دستگیر کنن. یالا برید تلفن میزنیم تا مردی بیاد ساک بگیره».
ما با حالی زار و نزار و کوهی از اندوه بر گُردهی خود به خانه بازگشتیم. ساعتها در کوجه ماندیم و نمیدانستیم به مادرم که قبلا داغ یکی دیگر از پسرانش را دیده بود چطور خبر بدهیم، تا اینکه یکی از همسایهها بیرون آمد و ما را به خانهاش برد. پس از ساعتی مجبور شدیم به خانه خودمان برویم و به مادرم حقیقت را بگوییم…. مادرم صدای دلنشینی داشت وقتی پشت چرخ خیاطی برایمان لباس میدوخت زیر لب زمزمه میکرد و ما را هم به خواندن تشویق میکرد. زن باسواد و آب دیدهای بود. وقتی خبر را شنید شروع کرد به خواندن ابیاتی به زبان خودش در رسای جوانش.
بعد از دو سه روز از اوین زنگ زدند و مشخصات برادر بزرگم را دادند که برود و ساک را بگیرد. برادر بزرگم برای گرفتن ساک به اوین رفت. به او چشمبند زده بودند و پس از بازجویی و تهدید به او گفته بودند که نباید مراسم بگیریم. و بعد ساک را به او داده بودند و راهیش کرده بودند. در روزهای بعد از آن نیز هزاران ساک بدون مسافر به خانوادهها تحویل داده شد.
جوانان ما را کشتند و حتی به ما اجازه و فرصت سوگواری ندادند، کلام آخر و وصیتنامه عزیزان خود را هرگز نشنیدیم و هرگز ندانستیم در کدامین تکهی آن خاک زرد و خالی خاوران و یا «خاوران»های دیگر خفتهاند. اما خانوادهها آرام نگرفتند پنهانی مراسم و سالگرد برگزار میکردند، برسر خاکی میرفتند که نشان از عزیزی داشت حتی اگر عزیز خودشان نبود. ماندند، مبارزه کردند، دادخواهی کردند و صدایشان را به همهی دنیا رساندند. راهشان هموار!
زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)
٢٠ آذر ١٣٩٩
عکسها: آرزم
مادران پارک لاله ایران
خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم.
خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم.
خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.
0 نظر