مهربانو صبریه کفاشیان، مادر سربلندِ رنج، صبوری و مقاومت، درگذشت- خسرو باقرپور

برگرفته از سایت اخبار روز- پيشخوان


به راستی در زمانه ای که انگار شور و سلحشوری و پیکار برای سعادتِ انسان، دوران فطرت خویش را می گذراند، گاهی، پدیده های شگرفی، تمامی ی شکوه و جلال را به انحصار خویش در می آورند. در این میان، انسان های شگفتی آفرینی هستند که انسانیتِ ناب را در برابرِ دیدگانِ ما مصوّر می کنند.

نمونه ای از این انسان های بزرگ، مهربانو صبریه کفاشیان، مادر به خون خفتگان؛ بهزاد، بهروز و یوسف عبداللهی است. مادری که ده فرزند برومند را بر دامن پرمهر خویش پرورده است. فرزندانی که برای سعادتِ انسان، زندگانی ی پر از رزم و رنج را با سربلندی طی کرده اند.

اینک، مهربانو صبریه کفاشیان، چشم بر جهان ما فرو بسته است. امّا، جمعِ گسترده ای از شرافتمندان و مبارزانِ راه آزادی و عدالت، که این مادر و فرزندان را می شناسند، با چشمانی باز، حیرت زده ی رزم و رنجِ اویند در عمری که از سر گذرانده است.

برای این که او را بهتر بشناسیم، دو فراز از زندگی ی مادر صبریه و فرزندانش، در این جا می آورم. فرازِ نخستین؛ گوشه هایی از گواهی ی یکی از فرزندانش؛ مهرداد عبداللهی است. فرازِ دیگر، نکاتی است که دوست مشترک و قدیمی و صمیمی ی من و بهزاد، (یکی دیگر از فرزندانِ مادر صبریه که اینک در خاکِ خاوران خفته است)، برایم فرستاده است. یاد روشنِ مادر و فرزندانِ شریف اش، روشنابخشِ راهِ عدالت و آزادی ی مردم ایران است.
خسرو باقرپور

فرازِ نخست:

مهرداد عبداللهی، برادر جوان تر بهزاد، روز شنبه ۱۰ مهر ماه ۱۳۸۹ در شهر هانوفر آلمان و در یادمانی که برای کشتارِ زندانیانِ سیاسی برگزار شده بود، از جمله، چنین گفته است:
“اسم من مهرداد است. در سال ۱۳۴۷ در شهر کرند غرب متولد شده ام. ما یک خانواده دوازده نفره بودیم، پدر ،مادر، چهار خواهر و شش برادر. پدرم خیاط بود. هر روز صبح ساعت ۵ بیدار می شد و یک ساعت بعد به طرف محل کارش شهرِ “سر پل ذهاب” حرکت می کرد. زندگی در آن سالها مثل امروز به سختی می گذشت. به علت پایین بودن درآمد پدرم، همه افراد خانواده مجبور به باغداری بودند تا ما بتوانیم زندگی کنیم.

وقایعی را که می خواهم برایتان بازگو کنم از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۷۰ را در بر می گیرد که منجر به از دست دادن نفراتی از خانواده من یعنی پدرم و سه تن از برادرانم بهروز، بهزاد و یوسف شد که شیرازه و شالوده ی زندگی ی خانواده ام را در هم کوبید و نابود کرد.
پدرم اوایل پاییز ۱۳۵۸ هنگام بازگشت از محل کارش در یک سانحه رانندگی جان خود را از دست داد. ما هنوز از غم از دست دادن پدرمان فارغ نشده بودیم که واقعه ای برای برادرم بهروز که ۱۲ سالش بود اتفاق افتاد، که در نهایت او را به کشتن داد.

روزی در سال ۱۳۵۸ بهروز در حال پخش نشریه کار از طرف سه مامور که پخش کردن نشریه کار را می دیدند، دستگیر شده و بعد از نابود کردن نشریه ها بهروز را درون رودخانه انداختند. رودخانه عمق زیادی ندارد ولی آب آن خیلی سرد است. شب که بهروز به خانه برگشت، لباسهایش هنوز خیس بود. بهروز همان شب تب کرد و فردای همان روز که او را نزد دکتر بردیم ، گفت که او به بیماری زردی یا یرقان مبتلا شده است. به ظاهر هم چنین می نمود زیرا که سفیدی چشم هایش زرد شده بود و تب شدیدی داشت. آن زمان منطقه ما از نظر تسهیلات پزشکی فقیر و محروم بود، همچنان که امروزه نیز هست.

واقعه مرگ او به سرعتی باور نکردنی و بعد از گذشتِ چهل روز از مرگ پدرم اتفاق افتاد. به طوریکه مراسم عزاداری اولین روزِ مرگ اش، با چهلمین روز درگذشت پدرم یکی شد.

یک روز در خانه ما را زدند. من رفتم و در را باز کردم. سه نفر مسلح با ریش بلند، در اونیفرم سپاه چیزی به زبان فارسی به من گفتند. من تا این موقع با هیچ فارسی زبانی روبرو نشده بودم. کمی شوق زده شدم. بدون اینکه کلمه دیگری رد و بدل شود ، آنها مرا به کناری زده و وارد خانه شدند.
آنها برادرانم یوسف و علی اشرف را دستگیر کرده و دستبند زدند و با خود بردند.

من به خوبی می فهمیدم که شوقی که در ابتدا هنگام بازکردن در، در من بوجود آمده بود با هر قدم آنها هنگام پایین آمدن از پله ها به نفرت تبدیل می شد.

بعد از اینکه آنها این دو نفر را با خود بردند، مادرم نیز دست مرا گرفته و با خود به طرف کمیته برد.
وقتی که به آنجا رسیدیم با جمعیت بزرگی روبرو شدیم. اینها همه، خانواده هایی بودند که فرزندانشان را همزمان گرفته بودند و بعد معلوم شد که این یورش یک یورش سراسری در سرتاسر ایران بوده است.

سپاهی ها می خواستند آنها را به زندان اسلام آباد ببرند و مردم جلوی در سپاه از خروج تمام ماشین ها جلوگیری می کردند. سپاه، جواب تقاضای آزادی فرزندانمان را با شلیک تیرِ هوایی داد و بعد از آن نیز دستگیر شدگان را به اسلام آباد منتقل کردند.

از فردای آن روز، اعتصابات ما نیز جلوی در ساختمان فرمانداری شهر اسلام آباد شروع شد.
بعد از چند ماه، خسرو برادرم را که ۱۶ سال داشت به همراه دو تن از دوستانش حسین و شهاب به جرم داشتن فقط یک برگ اعلامیه، دستگیر و زندانی نمودند.

بعدها مهرداد چمنی را در کرمانشاه مقابل در خانه دامادش با ضربه ای به گردنش به قتل رساندند. معلم من سهراب خدا بخشی را در زندان دیزل آباد اعدام کردند و مهرداد عبداللهی را در حمام بازداشتگاه موقت کرمانشاه به دار آویختند و سید قربان حسینی، اصغر آراسته و بهمن آبگرمیان را با گلوله کشتند. جمشید کلبالی را در میدان مرکزی کرند، بسته به تیر چراغ برقی، جلوی چشم مردم تیر باران نمودند.

مهناز خواهرم که معلم دبستان بود به جرم تبلیغ علیه جمهوری اسلامی به دو سال حبس و ۱۰ سال حبس تعلیقی و ممنوعیت از تدریس محکوم شد. بعد از آزادی از زندان او را به اجبار به کار دفتری واداشته و به آبادی «گودین کنگاور» تبعید کردند. خواهرم پروانه را نیز از کار معلمی اخراج نموده و او آواره و راهی شهرهای دیگر شد.

کار مادرم شده بود جلوی در زندان رفتن، من هم مجبور بودم به عنوان مترجم همراه او بروم. من خود را متعهد می دانستم که با وجود کمی ی سن، درآمد خانه را از راه باغداری و باغبانی تامین نمایم.
مجسم کنید پسر بچه ای ۱۲ ساله را که همراه خواهر ۸ ساله هاش در گوشه ای از کردستان و در شرایط سخت جنگی باید در آمد خانواده اش را تامین کند. این خانواده ۱۲ نفری، اینک به یک خانواده سه نفری یعنی مادرم، لیلا و من تبدیل شده بود.

در سال ۱۳۶۴ به ما خبر دادند که بهزاد برادرم مفقود الاثر است و هیچ کس از او خبری ندارد. بهزاد فقط چند بار با خواهرم تلفنی صحبت کرده بود و در صحبت هایش فقط احوال افرادی را می پرسید که سالها پیش مرده بودند. همان موقع ما حدس زدیم که او را دستگیر کرده اند.

بعد از ۱۸ ماه کسی از تهران به ما زنگ زد و گفت که او در زندان اوین است. در اولین ملاقاتهای مادرم با بهزاد در زندان، بهزاد به او گفت که “آنها می خواهند مرا بکشند.” ما برای جلوگیری از وقوع این قتل چندین بار به مجلس مراجعه کردیم، به دفتر ریاست جمهوری وقت رفتیم و در کنار دفتر منتظری تحصن کردیم ولی هر بار جوابمان این بود که: “اگر او توبه کند همه چیز حل می شود”.
در مرداد ماه ۱۳۶۷ دوست و هم بازی ی کودکیم تورج عسگری در گیلان غرب به جرمی که هرگز اثبات نشده بود به دار کشیده شد.

پاییز سال ۱۳۶۷، چند وقتی بود که همه زندانیان سیاسی ممنوع الملاقات شده بودند. اما برای ما ممنوع الملاقات پدیده ی تازه ای نبود ولی گستردگی ی جریان ما را به هراس انداخته بود.

با هر بار مراجعه کلمه «ممنوع الملاقات» را می شنیدیم. بعد از مدتی، برادر زن بهزاد به ما تلفن کرد و گفت که بهزاد را اعدام کرده اند و مادرم باید برای تحویل گرفتن وسایل شخصی اش به تهران و به کمیته ی خیابان آذربایجان برود و تذکر نیز داده بودند که از برگزاری مراسم خودداری نماییم. اما بعد از بازگشت مادرم از تهران و تحویل گرفتن وسایل شخصی بهزاد، ما در کرند مراسم با شکوهی برای او برگزار کردیم.

یوسف برادر دیگرم در مرداد ماه ۱۳۶۷ برای اینکه جان خود را نجات دهد در شهر کرند با سازمان مجاهدین به عراق رفت و در سال ۱۳۷۰ جسدش را در کوههای مرزی پیدا کرند و تا کنون دلایل مرگ او برایمان مبهم است.

از آن به بعد میعادگاه مادران و خواهران گلزار خاوران شد. ما هم به مانند همه خانواده های کشتار ۶۷ در زیر فشار امنیتی، تهدید و بازداشت به گلزار خاوران می رفتیم و همه با هم سرود «سر اومد زمستون» را با صدایی بلند می خواندیم و با خود عهد می کردیم که جنایات دهه شصت را با شعار «تفتیش عقاید، زندان و اعدام ممنوع باید گردد» را به گوش همگان برسانیم.”

فرازی دیگر:

“بهزاد سال ۵۶ آمد دانشگاه تبریز. رشته اش زمین شناسی بود. بعدها بهزاد هم خانه ی ما شد. در آن خانه همه غیر از من کرندی* بودند. بهزاد از خانواده بسیار فقیری بود. کمک هزینه ی شاه (۵۵۰ تومان) براش پول خوبی بود. او خیلی صاف و صادق بود. ما کرمانشاهی ها احساسات خود را پنهان نمی کنیم، او کرمانشاهی به توان دو بود!. تابستانها در مزارع به کشاورزان کمک میکرد، با کارگران ساختمانی کرند شانه به شانه بدون هیچ چشمداشتی کار می کرد. همه عاشقش بودند. این موضوعات را برای خود از وظایفِ سیاسی می دانست. مادرش هم از خانواده های خوب کرند بود. او هم در کرند خیلی محبوب بود.

بهزاد به کمک یک دوست دیگر در جریان وقوع انقلاب، ماشین تکثیر دست سازی درست کرده بودند، اعلامیه های سازمان چریک های فدایی خلق ایران را تکثیر می کردند. رفیقی داشتیم کرندی، دانشجوی شبانه ی رشته ی فیزیک در دانشگاه تبریز بود. وی که به تازگی از دنیا رفته است، به قدری بهزاد را دوست داشت که وقتی صاحب فرزند شد، اسم پسرش را بهزاد گذاشت. در میان شور و شوقی که وضعیت انقلابی در میان دانشجویان ایجاد کرده بود، روزی گفت: این جا همه شعر ترکی یا فارسی میخوانند، این که نمی شود! بیا ما هم سرودی کردی بر وزن این آهنگها بخوانیم. شبی نشستند و خلوتی کردند و با یکی از بچه ها سرودِ “پاییز آمد” را به کردی و بصورت موزون دوباره سرودند، خواندند و ضبط کردند. بعد ها، رفقا، این سرود را در کوه می خواندند. این بخش ها را هنوز به یاد دارم:

” زمسان هاتیه درد اپوسد بین یک یکمان، ای هژار

وهار وسایه له پشتی نباید بترسی له سختی ژیان، ای هژار”

(زمستان فرا رسیده است، درد در همبستگی ی ما می پوسد ای هژار

بهار پشتِ سرش ایستاده است! نباید از سختی های زندگی بترسی ای هژار)

برادر دوازده ساله اش بهروز را در اوایل سال ۱۳۵۸ و در دوران برقراری ی ستاد سازمان چریک های فدایی خلق در شهرِ کرند، حین پخش و توزیع نشریه ی کار، دستگیر کردند. نشریاتِ همراه او را پاره کردند و بهروز را به رودخانه انداختند. رودخانه، عمق زیادی نداشت و او غرق نشد، امّآ، در پیوند با ضرب و شتم شدید و سرمای زیادِ آب، به شدت بیمار شد و پس از چند روز تحملِ درد و رنج، درگذشت. 

داستان یوسف را که دیگر تو خودت بهتر از من می دانی. یوسف، سابقه ی دستگیری و زندانی شدن در سال ۱۳۶۰ را همراه با برادر دیگرش علی اشرف داشت. پس از اتفاقاتی که برای خانواده اش روی داده بود، بسیاری از افراد خانواده، در به در و فراری و دستگیر شده بودند. یوسف نیز مخفی و در رنج و تعب فراوان بود. این همه مصادف شده بود با حمله ی مجاهدین به کرند و اسلام آباد غرب و کرمانشاه، در اوائل مرداد ماه ۱۳۶۷. یوسف هنگام بازگشت مجاهدین به عراق در مسیر عقب نشینی ی خود، از بیم دستگیری، همراه آنان به عراق رفت تا از ایران خارج شود. بدون این که کوچکترین پیوند یا علاقه ای میان عقاید او با سازمان مجاهدین وجود داشته باشد. بعد ها جسد یوسف در سال ۱۳۷۰ در کوهستان های مناطق مرزی ی همجوار با استان کرمانشاه، پیدا شد. معمّای مرگ وی نیز تا کنون برای خانواده اش روشن نشده است.”

* شهر کرند غرب. مرکز شهرستان دالاهو در استان کرمانشاه
Tags: ,

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.