برگرفته از رادیو زمانه:
گفت و گوی عباس جوادی توللی با محمد خوش ذوق؛ جان به در برده از قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ در زندان گیلان
هزاران زندانی سیاسی در سراسر ایران، بیش از ۳۲ سال پیش به فرمان روحالله خمینی و با عاملیت شماری از مقامهای قضایی سابق و فعلی به جوخههای مرگ سپرده شدند. به دلیل پاسخگو نبودن مسئولان جمهوری اسلامی، پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز شمار دقیق جانباختگان این کشتار مشخص نیست. محل دفن هزاران نفر از این زندانیان سیاسی هم از دید افکار عمومی همچنان پنهان مانده است.
گورستان خاوران، از جمله محلهای دفن اجساد ناپدیدشدگان قهری در کشتار ۶۷
گورستان خاوران در تهران در طول سالهای گذشته به عنوان سمبلی از کشتار ۶۷ همواره مورد توجه دادخواهان این جنایت قرار گرفته اما گورهای دستهجمعی زندانیان سیاسی اعدام شده در شهرستانها مسألهایست که کمتر رسانهای به آن پرداخته است.
محمد خوش ذوق، فعال کارگری و زندانی سیاسی سابق اهل بندر انزلی است که در سال ۱۳۶۰ به عنوان نامزد انتخاباتی سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) برای شرکت در انتخابات مجلس معرفی شده بود. او برای آخرین بار در مرداد ماه سال ۱۳۶۲ توسط نیروهای امنیتی در تهران بازداشت شد و پس از تحمل ۱۱ سال زندان، در حالی که بسیاری از رفقا و همبندیهایش در سالهای دهه ۶۰، به ویژه تابستان سال ۱۳۶۷ اعدام شدند، توانست از این کشتار جان سالم به در برده و سرانجام در خرداد ماه سال ۱۳۷۳ از زندان آزاد شود.
او پیشتر حسب حال خود در زندانهای گیلان از جمله زندان انزلی، زندان نیروی دریایی رشت و زندان لاکان را همراه شرح مفصل ۱۷ ماه بازجویی و شکنجه شدن، در کتابی تحت عنوان «مالا» در خارج از ایران منتشر کرده است. خوش ذوق همچنین از شاهدان دادگاه ایران تریبونال بود که به کشتار زندانیان سیاسی ایران در دهه ۶۰ پرداخت.
آنچه در ادامه میآید، روایتی است از خوش ذوق در گفتوگو با زمانه که از چگونگی ورودش به فعالیتهای سیاسی در ایام نوجوانی، روایتش از کشتار زندانیان سیاسی در دهه ۶۰ تا آزادیاش از زندان در اوایل دهه ۷۰ هجری شمسی را در بر میگیرد.
زمانه: آیا کودکی و نوجوانی شما پیوندی با جریانهای سیاسی داشت؟ در این ایام وضعیت شما چگونه بود و زندگیتان چگونه میگذشت؟
محمد خوشذوق
محمد خوش ذوق: در ۱۷ مرداد سال ۱۳۲۷ در بندر انزلی متولد شدم. پدرم ماهیگیر بود. مادرم هم مثل بسیاری از زنان رنج دیده ایرانی، خانهدار. متأسفانه پدرم الکلی بود و این مسأله من و برادرانم را بر آن داشت تا از همان دوران کودکی به جای نشستن روی نیمکت مدرسه، برای تأمین معاش خانواده، وارد بازار کار شده و برای تأمین معاش به کارهای بسیار سخت مشغول شویم.
تابستان دستفروش بودم و زمستان در مغازهها شاگردی میکردم. در ۱۱ سالگی تصادف بسیار سختی کردم به نحوی که سر و دست و پایم شکست و به همین دلیل یک سال در بستر بیماری بودم و در این حین به دلیل عفونت سر، موهایم نیز تا حد زیادی ریخت.
بعد برادرم که تا ۱۳ سالگی سواد نداشت -با تلاش خودش درس خواند و یکی از نوازندگان معروف آکاردئون در رادیو ایران شد- مرا به تهران برد. در تهران ابتدا فروشنده بلیت بختآزمایی بودم و بعد از مدتی در یک کلینیک دندانپزشکی متعلق به یکی از همشهریانم مشغول به کار شدم. همان دندانپزشک مرا به فراگیری سواد تشویق کرد. از اینجا بود که اکابر رفتم و خواندن و نوشتن آموختم.
در ابتدا از حراجیهای لالهزار کتابهای پلیسی و جنایی میخریدم و میخواندم. از طرف دیگر بهواسطه اینکه برادرم به کار موسیقی مشغول بود و در بعضی از سالنهای تئاتر تهران رفت و آمد داشت، به تماشای تئاتر میرفتم که این مسأله سبب شد با نمایشنامه و تئاتر آشنایی پیدا کنم. تا جایی که به خاطر دارم در تئاترهای نصر و جامعه باربد، هر شب یک کتاب یا نمایشنامه میخواندم. برخی اوقات کتابها کمی قطور بود اما از آنجا که علاقه داشتم، حتی بعضی شبها بیدار میماندم تا کتاب را تمام کنم.
گاهی به صورت اتفاقی کتابهایی را در لالهزار میخریدم که حتی نمیدانستم محتوای کتاب به چه مسائلی مربوط میشود. به عنوان مثال یکی از اولین کتابها، «خرمگس اثر اتل لیلیان وینیچ» یا «بینوایان اثر ویکتور هوگو» بودند. فضای سیاسی در آن زمان به قدری بسته بود که حتی چنین کتابهایی را هم پنهانی و غیرقانونی میفروختند. همزمان اما متوجه دگرگونیهای به وجود آمده در خودم شدم. از طرف دیگر در آن زمان جنگ ویتنام و آمریکا در جریان بود که اخبار این جنگ را از طریق روزنامه اطلاعات هفتگی که به مطب دندانپزشکی ارسال میشد، میخواندم. تا اینکه دوران سربازی من رسید و به لشگر ۶۴ رضاییه (ارومیه) اعزام شدم. در آن زمان در سربازخانهها بیداد زیاد بود. از جمله اینکه درجهداران و افسران ارتشی نه تنها احترامی برای سربازان قائل نبودند، بلکه تنبیهات هم زیاد بود. تحمل چنین مسائلی برایم سخت بود. این روحیه منجر شد مرا به عنوان سرباز بیانضباط به مرز خانی (پیرانشهر) تبعید کنند.
– بعد از اتمام سربازی چه کردید؟ چهطور وارد فعالیتهای سیاسی شدید؟
– پس از اتمام سربازی به انزلی برگشتم و به مشاغل مختلفی نظیر ماهیگیری، کار در کارخانه برنجکوبی و نجات غریق و در نهایت کارگری در اداره بندر و کشتیرانی انزلی پرداختم. در همان ابتدای کار در اداره بندر و کشتیرانی متوجه شدم که کارفرما قصد دارد کارگران را ۱۰۰ درصد مطیع خود کند. آن موقع ۷۰۰ کارگر و ۳۰۰ کارمند در آن اداره مشغول به کار بودند. بسیاری از کارگران از روستاهای آذربایجان به انزلی آمده بودند و صرفا بابت اینکه به هر ترتیب توانستهاند شغلی دست و پا کنند، راضی بودند و شرایط کار را تحمل میکردند. ما کارگران بومی اما به مراتب اوضاع مالیمان بدتر بود چرا که کارگران غیربومی به غیر از اشتغال در اداره بندر و کشتیرانی، در روستاهای خود کشاورزی هم داشتند. از طرف دیگر کشتیهای روسی آن زمان بسیار به بندر انزلی تردد داشتند و به دلیل حکومت کمونیستی حاکم بر شوروی، ساواک تعدادی از کارمندان و کارگران شرکت را برای کنترل کارگران این اداره، جذب کرده بود. کارگران اما در بین خود، این عوامل ساواک را با اسم رمز «قرمز» صدا میکردند. من به تدریج به عنوان نماینده کارگران این اداره برای بیان اعتراضاتشان به کارفرما معرفی شدم که همین امر سرانجام منجر به تبعید من به محل کار دیگری شد. معرفی شدن من به عنوان نماینده کارگران در شرایطی بود که آن زمان نمایندههای کارگری تحت نظر ساواک انتخاب میشدند و من از این قاعده مستثنی بودم. در همان دوران مبارزات جنبشها و سازمانهای سیاسی در ایران بالا گرفت و همزمان با آن نشریات مخفی سازمانهای سیاسی همچون نشریه کار، نشریه مجاهد و نشریات مربوط به حزب توده به دست کارگران میرسید. نشریه کار متعلق به سازمان چریکهای فدایی خلق از تهران به لاهیجان میآمد و از آنجا مخفیانه به انزلی و نقاط دیگر میرسید. همین نشریات به تدریج منجر به آگاه شدن کارگران شد به گونهای که آنها در اوایل سال ۱۳۵۷ کمکم اعتصابهای کارگری خود را سازمان دادند. وضعیت در محل کار من به گونهای شد که اوایل شهریور سال ۱۳۵۷مأموران انتظامات اداره بندر و کشتیرانی مرا دستگیر کردند. گویا ساواک به آنها گفته بود تا با دستگیری و اعمال فشار بر من، مرا بترسانند. اما من پس از آزادی از بازداشت و به محض بازگشت به سر کار، کارگران را به اعتصاب دعوت کردم. القصه! منظورم این است که تا قبل از انقلاب، بخش زیادی از فعالیت کارگری من درگیر همین اعتصابها و بگیر و ببندها بود.
– شما در کتاب مالا به کشتار ماهیگیران توسط نیروهای سپاه پاسداران اشاره کردهاید، ماجرای این کشتار چه بود؟
– وقتی انقلاب شد، سرکوب کارگران بیشتر از سالهای قبل ادامه یافت. من جزو اولین کسانی بودم که به خاطر تشکیل دادن شورای کارگری در انزلی، از طرف عوامل جمهوری اسلامی مورد اذیت و آزار قرار گرفتم. ۲۴ مهر ماه سال ۱۳۵۹ بود که از طرف انجمن اسلامی اداره بنادر و کشتیرانی و هیأت پاکسازی که در بندر انزلی مستقر شده بود، به انفصال دائم از خدمت محکوم شدم. جالب است بدانید کسانی انجمن اسلامی را در این اداره تشکیل داده بودند که چند سال پیش از آن از طرفداران شاه محسوب میشدند اما بعد از انقلاب فورا ریش گذاشتند و حزبالهی شدند. همین افراد بنادر شمال را برای حکومت کنترل میکردند. من اما مدت کوتاهی پس از انفصال از خدمت، دستگیر شدم.
پس از انقلاب و در مهر ماه ۱۳۵۸ اتفاقی در انزلی افتاد که به کشتار ماهیگیران معروف شد. در درگیری پیش آمده میان نیروهای سپاه و ماهیگیران انزلی، ۱۷-۱۸ نفر از ماهیگیران با تیراندازی نیروهای سپاه کشته و حدود ۸۰ نفر زخمی شدند.
جریان به این شکل بود که در زمان پیش از انقلاب، دامگستردن ماهیگیران در دریا با شرط و شروط بود. بهعنوان مثال ماهیگیران انزلی حق صید ماهی خاویار نداشتند. جمهوری اسلامی اما برای دست گذاشتن روی ماهی خاویار و ایجاد انحصار دولتی در این زمینه، همان رویه گذشته را حتی سختگیرانهتر دنبال کرد. پس از انقلاب کارگران میخواستند صید این ماهی توسط صیادان بومی آزاد شود اما عوامل حکومتی با ایجاد تفرقه میان ماهیگیران ابتدا درگیریهای مختصری را میان آنان به وجود آوردند. در نهایت بخش زیادی از ماهیگیران جلوی شیلات انزلی دست به اعتصاب زدند. در جریان این اعتصاب، نیروهای ویژه سپاه با حمله به کارگران اعتصاب کننده شروع به تیراندازی به سمت آنها کردند که در نتیجه آن دو تن از صیادان جلوی اداره شیلات انزلی کشته شدند. از آنجا که بسیاری از مشاغل انزلی در آن زمان به ماهیگیری وابسته بود، مردم شهر هم به صیادان پیوستند. درگیریها به حدی بالا گرفت که نیروهای سپاه پاسداران از شهر فرار کردند به نحوی که تا شش ماه بعد سپاه نتوانست به انزلی برگردد. پس از شش ماه، گروهی متشکل از ۲۰۰ پاسدار تحت عنوان «گروه ضربت» از شهر قم و به فرماندهی آخوندی بهنام «روحانی نژاد» به انزلی اعزام شدند.
بعدتر که اعضای این گروه ضربت شناسایی شدند، معلوم شد همگی آنها از میان لاتها و جیببرها و سارقان بهکارگیری شده بودند. حتی یکی از این افراد، در ابتدای جوانی و زمانی که به من «غریق نجات» بودم، مدتی به عنوان شاگرد به کلاسهایم میآمد که پس از دستگیری مرا در زندان شناسایی کرد. تا جایی که میدانم او در سالهای قبل از آن در محله دروازه غار تهران سردسته یک باندی بود.
پس از هجوم این گروه ضربت به انزلی، برای بازداشت من به منزل ما آمدند که موفق شدم از دست آنها فرار کنم. پس از آن همین افراد زمینهساز حضور دوباره سپاه پاسداران در انزلی شدند.
از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ اما مأموران گروه ضربت، شبانه شروع کردند به بازداشت فعالان سیاسی و کارگری شناخته شده در انزلی. من علیرغم اینکه خانهام توسط عوامل سپاه محاصره شده بود توانستم شبانه از انزلی خارج شوم و خودم را به تهران برسانم. تا دو سال در تهران مخفی بودم. طی این دو سال شنیدم بسیاری از رفقایم در تهران، در خیابان و توسط نیروهای سپاه هدف گلوله قرار گرفته و کشته شدهاند.
– آنگونه که در شهادتنامه شما در دادگاه ایران تریبونال آمده، شما در دوران زندان تحت شدیدترین شکنجهها قرار داشتید. شرح مختصری از این دوران میدهید؟
– سال ۱۳۶۲ شماری از کارگران اداره بندر و کشتیرانی در انزلی که هنوز با آنها در ارتباط بودم توسط نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی بازداشت شده و تحت شکنجه قرار گرفتند. از طریق همین بازجوییها محل کار من در تهران لو رفت و در هشتم مرداد سال ۱۳۶۲ در خیابان شاپور سابق و دقیقا سر چهارراه فرهنگ توسط نیروهای سپاه پاسداران بازداشت شدم.
پس از بازداشت ابتدا میخواستند مرا به زندان اوین تحویل دهند اما گویا از طرف نهادهای امنیتی مستقر در انزلی خواسته بودند مرا برای بازجویی به این شهر منتقل کنند. پس از انتقالم به انزلی، بازجوییها از همان شب آغاز شد. در اتاق بازجویی تا جایی که موفق شدم از زیر چشمبند ببینم، ابوطالب کوشا [دادستان انقلاب در غرب گیلان در فاصله سالهای ۶۱ تا ۶۵] بهمراه آخوندی به نام «اخوان» که نماینده خمینی بود در اتاق بازجویی بودند. به علاوه تعدادی بازجو از انزلی و دیگر نقاط استان گیلان در آنجا حضور داشتند. در همان ساعات اولیه چند نفر از بازجویان شروع به کتک زدن من کردند تا اینکه از هوش رفتم. بعد مرا در ماشین انداختند و پیش «احمد قتیلزاد»، امام جمعه انزلی که در عین حال حاکم شرع هم بود، بردند. قتیل زاد به من گفت اگر میخواهی از مرگ نجات پیدا کنی باید همکاری کنی. در پاسخ گفتم حرفی ندارم. از همان جا کلاه سیاهی بر سرم کشیدند و پس از انتقال به اتاق بازجویی، مرا به تخت بستند و شروع به زدن کردند. اینکه در جریان این شکنجه، چند بار بیهوش شدم، درست خاطرم نمانده است. بازجویان در آن زمان فکر میکردند توسط من میتوانند به تشکیلات فداییان خلق [اقلیت] دست پیدا کنند. شکنجهگران برای حرف کشیدن از من از هیچگونه شکنجهای کوتاهی نمیکردند. از فشار دادن بیضهها گرفته تا فشار دادن گلو و شکنجههای دیگر. بارها روی سر و صورتم تف کردند. هر وقت از شدت شکنجه بیهوش میشدم با آتش فندک صورتم را میسوزاندند تا به هوش بیایم. یکی دیگر از شکنجههایی که به خاطر دارم این است که در هوای گرم مرداد ماه، ابتدا یک پتو روی من میانداختند و بعد یک مأمور سنگین وزن روی شکمم مینشست و با کابل ۱۸ میلیمتر شروع به زدن من میکردند. در شبهای بعد شدت شکنجه به حدی بالا بود که پاهایم به علت ورم و کبودی، از شماره ۴۱ به شماره ۴۵ رسیده بود. یادم است شب دوم بازجویی آخوند «اخوان» به اتاق بازجویی آمد و برای کتک زدن من، کابل را از بازجو گرفت و گفت: «من باید این کافر را وادار به نماز خواندن کنم.» همچنین گفت: «این کافر را باید به استادیوم ببرم تا ایدئولوژی خودش را رد کرده و جلوی همه اسلام را تأیید کند.»
از طرفی بازجو با این حرف مخالفت میکرد و خطاب به او میگفت: «با این کار اطلاعات او را میسوزانی.»
این بگو مگوی بازجو با آن آخوند در حالی بود که من نیمه جان در اتاق بازجویی افتاده بودم و احساس میکردم نفسهای آخر را میکشم.
بالاخره از آنجایی که اخوان نماینده خمینی بود و زورش بیشتر بود، بازجو کوتاه آمد و کابل را به او داد. اخوان در حضور بازجو شروع به زدن من کرد. در حین کتک زدن من به مارکس و لنین با الفاظ رکیک فحاشی میکرد. شدت کابلها به حدی زیاد شد که دو بار بیهوش شدم. در یک هفتهای که در بندر انزلی در بازداشت و تحت بازجویی بودم به علت صدمات وارده بر بدنم، ادرار خونآلود داشتم.
بعد از یک هفته دوباره مرا پیش قتیل زاد، حاکم شرع بردند که در یک آمفی تئاتر دادگاه برپا کرده بود. رئیس دادگاه قبل از هر چیز حدیثی را روی دیوار نشانم داد که مضمون آن این بود: «خداوند علی را برای پیغمبر اسلام فرستاده تا گردن کفار را بزند.»
سپس رئیس دادگاه رو به من گفت: «اگر همکاری نکنی، ما به فرمان خدا و پیغمبر تو را خواهیم کشت.»
بعد از اینکه به رئیس دادگاه اعلام کردم چیزی برای گفتن ندارم، دستور داد برای بازجویی بیشتر مرا به تهران بفرستند. انتقالم به تهران هم به این شکل بود که پاها و دستهایم را به صورت قپانی دستبند زدند و در وضعیت بدی به تهران منتقل کردند. وضعیتم در ماشین طوری بود که کف دستهایم به لاستیک کف ماشین برخورد داشت. در میانه راه از کف ماشین چیزی شبیه به چوب کبریت پیدا کردم و با آن توانستم یکی از دستبندها را باز کنم. از آنجا که فکر میکردم اگر به تهران برسم زنده نمیمانم و از طرفی جان عدهای از دوستانم بهخطر میافتاد، ابتدا قصد داشتم کاری کنم ماشین تصادف کند اما کمی بعد با خودم گفتم این مأموران هم خانواده و عزیزانی دارند. پس به این نتیجه رسیدم که هر اتفاقی قرار است بیفتد بهتر است برای خودم بیفتد.
مأموران در حوالی منطقه «آبشور»، حدفاصل جاده قزوین-رشت، برای خرید انگور توقف کردند. در همین اثنا در یک فرصت مناسب از ماشین بیرون پریدم و فرار کردم. مأموران پشت سرم تیراندازی کردند و هر چند تیرشان خطا رفت اما دو تیر به پیراهنم برخورد کرد. مقداری که دویدم بهخاطر درد شدید پاهایم به زمین افتادم و بیهوش شدم. مأموران دوباره دستگیرم کردند و در نهایت مرا به تهران منتقل کردند. یکی از مأموران موقعی که روی زمین افتاده بودم با قنداق اسلحه کمری ضربهای به صورتم زد که یکی از دندانهایم شکست و دوباره بیهوش شدم.
بازجویی من در تهران از همان ساعات اولیه پس از انتقالم آغاز شد. بازجویان مرا به تخت بستند و مانند آهنگرها که از دو طرف بر یک فلز ضربه میزنند، به همان روش شروع به کتک زدن من با کابل کردند. هر وقت از حال میرفتم روی سرم آب میپاشیدند تا بههوش بیایم. تا دوباره بههوش بیایم و ادامه بدهند. یکی دیگر از شکنجههایی که در تهران روی من پیاده شد این بود که بازجویان یک قیف در دهانم گذاشتند و با پارچ، شکمم را پر از آب کردند. حتی در بینیام آب میریختند جوری که راه نفسم کامل بند میآمد. یکروز بعد، ساعت پنج صبح دوباره مرا به اتاق بازجویی بردند و پس از زدن دستبند قپانی، به سقف آویزان کردند. این شکنجه پس از ۱۰ دقیقه آویزان بودن به مرحله بسیار دردناکی رسید. این وضعیت تا اذان مغرب ادامه داشت. در طول این مدت چند بار بازجویان به اتاق آمدند و مثل پاندول ساعت مرا تکان دادند یا اینکه چند بار با پا چند ضربه به بدنم زدند که درد شدیدتری در دستها و پاهایم حس میکردم. واقعیت این است که چند بار در حین شکنجه شدن به این نتیجه رسیدم که هرچه میدانم بگویم اما هر بار به خودم میگفتم که اگر بقیه رفقایم هم لو بروند ممکن است بلایی بدتر از این سرشان بیاورند و منصرف میشدم.
شدت شکنجه قپانی به حدی بود که وقتی غروب مرا پایین آوردند، شانهها و دستهایم را حس نمیکردم و پنجههایم هیچ حرکتی نداشت.
شب یکی از بازجویان با انزلی تماس گرفت و به کسی که پشت تلفن بود گفت: «این زندانی در حال مرگ است، تکلیف چیست؟» از آنطرف دستور دادند که مجددا به انزلی منتقل شوم. برای بازگرداندنم به انزلی مأموران از نوک پا تا گردنم را با طناب بستند و با صورت مرا در زیر صندلی عقب پیکان انداخته و پاهایشان را هم روی بدنم گذاشتند و به انزلی بردند. کف ماشین سوراخ بود و تا انزلی دهان و بینیام پر از خاک شد.
چند روز پس از انتقال به بازداشتگاه انزلی، مرا به بازداشتگاهی در رشت فرستادند و در آنجا دوباره تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتم. شکنجههای رشت اما سبکتر بود و نهایتا به مشت و لگد خلاصه میشد. پس از گذشتن حدود یک هفته دوباره از رشت به انزلی بازگردانده شدم و در یک سلول دو متر در ۸۰ سانتیمتر زندانیام کردند. آن زمان به خاطر جنگ ایران و عراق چراغهای سلول را شبها خاموش میکردند. از طرفی این سلول بسیار مرطوب بود و دیوارها و کف سلول کپک زده بود. شرایطم بهگونهای بود که به علت شکنجهها حتی نمیتوانستم غذا بخورم. دستهایم درد میکردند و توان حرکت نداشتند. در حین انتقالهای پیدرپی میان شهرهای مختلف، دهانم به لاستیک کف ماشین ساییده شده بود و درد شدید داشت. پس از گذشت ۱۱ ماه در این سلول انفرادی، دوباره برای بازجویی مرا به چالوس منتقل کردند. پس از انتقالم به چالوس، بازجویان مرا به یک حمام یک متر در یک متر و نیم بردند که از کف آن لوله آب گرم رد میشد. گرمای اتاق پیوسته در حد ۵۰ درجه بود و از آنجایی که دستانم را از پشت سر جوری به لولههای روی دیوار دستبند زده بودند که زانوهایم روی زمین قرار میگرفت، گاهی احساس میکردم که زانوهایم در حال پختن است. به علت گرمای شدید آن اتاق و شرایط ناجورش به اسهال و استفراغ افتادم. با همان حالتی که داشتم مأموران دو بار مرا به اتاق دیگری بردند و تحت شکنجه با کابل از من بازجویی کردند.
حدود یک ماه بعد دوباره به انزلی منتقل شدم. در مدتی که در چالوس بودم مأموران به مادرم گفته بودند که پسرت را برای اجرای حکم اعدام به چالوس منتقل کردهایم که مادرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و جان باخت. در واقع مسئولیت درگذشت مادرم هم بر عهده نهادهای امنیتی جمهوری اسلامی است. بعد از آن حدود سه سال در انفرادیهای تنگ و تاریک بودم. پس از سه سال که زندان رشت راه افتاد، مرا به رشت منتقل کردند. این را هم اضافه کنم که وقتی در انفرادی بودم، یک ویلا در ساحل انزلی مصادره شده بود که مراجع قضایی از آن ویلا به عنوان زندان استفاده میکردند. چیزی که از آن زندان به یاد دارم این است که بعضی شبها نزدیک صبح، صدای تیر به گوش میرسید. شماری از اعضای مجاهدین خلق یا سازمانهای سیاسی دیگر در همین زندان اعدام شدند. در این زندان مرا در سلول انفرادی کوچکی حبس کرده بودند که شبها در اتاق بغلی تعدادی از فعالان سیاسی را بازجویی و شکنجه میکردند و من محکوم بودم بیشتر شبها این صداها را بشنوم. بهعنوان مثال یکبار یک زندانی سیاسی زن را میزدند که معلوم بود سن و سال زیادی ندارد. از حرفهایش فهمیدم که مذهبی است. این زن در حین شکنجه خدا و پیغمبر را صدا میکرد.
وقتی بعد از سه سال از انزلی به زندان رشت منتقل شدم، دیوار سلولهای انفرادی پر بود از اسامی کسانی که پیش از من در آن سلول بودند و اعدام شده بودند. از اسامی زندانیانی که روی دیوارها نوشته بود به یاد دارم که چند زندانی با نام خانوادگی «تحریری» که احتمالا همه عضو یک خانواده بودند، اعدام شده بودند. یک عده از اعدامیها در گیلان مربوط به سالهای ۵۹ و ۶۰ بودند که در قبرستان بندر انزلی دفن شدهاند اما اعدامیان مربوط به کشتار دستهجمعی تابستان سال ۱۳۶۷ در حیاط یک مسجد در محله «کلیور» که آن زمان در حد فاصل یک کیلومتری خارج از شهر انزلی قرار داشت، دفن شدهاند.
این را هم اضافه کنم که در زمان انتقالم به رشت، در ابتدا «دبیرستان محمدرضا شاه سابق» را تبدیل به زندان کرده بودند و مدتی در آنجا در حبس بودم. بعد از آن «زندان نیروی دریایی» تشکیل شد و چند سال آنجا بودم و در آخر پس از ساخته شدن زندان لاکان رشت، به آن زندان منتقل شدم.
– از اعدامهای دستهجمعی زندانیان سیاسی در دهه ۶۰، به ویژه تابستان ۶۷ میگویید؟ کشتار زندانیان سیاسی در زندانهایی که شما حضور داشتید چهطور اتفاق افتاد؟
– اول از برگزاری دادگاه میگویم که برای من شبیه بسیاری از زندانیان سیاسی در آن دوره بود. پاییز سال ۱۳۶۳ وقتی مرا به دادگاه بردند، سه پاسدار مسلح در دادگاه حضور داشتند. همچنین یک نفر که مشروح دادگاه را مینوشت، پشت پرده نشسته بود و بازجو و حاکم شرع هم حضور داشتند. در آخرین جلسه دادگاه، حاکم شرع کیفرخواست مرا خواند که شامل اتهاماتی همچون «اغفال دانشآموزان»، «اغفال کارگران»، «نامزد انتخاباتی سازمان چریکهای فدایی خلق»، «ملحد فدایی خلق» و «اقدام برای براندازی جمهوری مقدس اسلامی» میشد.
هر چند اجازه دفاع نمیدادند اما من در آنجا اعتراض کردم و به حاکم شرع گفتم تو مرا صرفا به دلیل کاندیدا شدن از طرف سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) مورد محاکمه قرار دادهای. حاکم شرع در پاسخ گفت که خفه شو و به صورت شفاهی اعلام کرد که دادستان برای تو اشد مجازات را خواسته و حکم اعدام برایت صادر میکنم. بعد از این جلسه دادگاه، مرا به سلول انفرادی کوچکی منتقل کردند و به مدت چهار الی پنج ماه میگفتند که منتظر اجرای حکم اعدام باش. بعد از گذشت این چند ماه، چند نگهبان نیمهشب به سلولم آمدند و کاغذ و قلم دادند و گفتند وصیتنامهات را بنویس که گفتم وصیتی ندارم. بعد از آن مرا دستبند زدند و به محوطه زندان بردند و گفتند منتظر باش تا بیاییم اعدامت کنیم.
بعد از حدود یک ساعت مأموران بازگشتند و گفتند حکم اعدامت به تعویق افتاد و مرا به سلولم برگرداندند. شب دوم هم همین نمایش اجرا شد. در شب سوم دوباره آمدند که همین نمایش اعدام ساختگی را پیاده کنند که به مأموران گفتم راحتم بگذارید و خلاصه، گذشت ….
اما از آذر ماه سال ۱۳۶۴ در زندان رشت به همراه بقیه زندانیان سیاسی که متشکل از شماری از اعضای سازمان مجاهدین خلق و تعدادی از اعضای سازمانهای چپ بود، اعتصاب لباس کرده و از پوشیدن لباس فرم زندان خودداری کردیم. در مشورت با زندانیان دیگر به این نتیجه رسیدیم که اگر لباس فرم زندان را بپوشیم باید تمامی قوانین زندان را رعایت کنیم. گذشته از آن به زندانبانان گفتیم اگر لباس فرم را بپوشیم شما هم باید همچون یک زندانی عادی اجازه هواخوری، استفاده از سرویسهای بهداشتی در محوطه زندان، دسترسی به پزشک، بهتر شدن کیفیت غذا را بدهید که مسئولان زندان نپذیرفتند.
در زندان رشت، آن زمان زندانیان را در اتاقهای کوچک دربستهای نگه میداشتند. بعد از اینکه زندان نیروی دریایی در پادگانهای سابق نیروی دریایی ارتش تشکیل شد و زندانیان سیاسی را به آنجا منتقل کردند، کسانی را که همچنان حاضر نشدند لباس فرم زندان بپوشند، به یک ساختمان در حال ساخت منتقل کردند. من همراه ۱۷ نفر از زندانیان سیاسی اهل بندر انزلی به همان ساختمان منتقل شدم. همزمان زندانیان دیگری در تهران و گوهردشت که از پوشیدن لباس فرم زندان خودداری کرده بودند به بند ما تبعید شدند که بدین ترتیب ۱۲۰ نفر در کنار یکدیگر زندانی بودیم. بارها این ۱۲۰ زندانی را به حیاط زندان میبردند و هر زندانی را جداگانه و به صورت انفرادی به داخل زندان میبردند و تا سرحد مرگ کتکش میزدند و به زور لباس فرم تنش میکردند اما زندانی به محض بازگشت به بند، لباس فرم را از تن درمیآورد.
لباسهایمان را گرفته بودند و اجبارا با لباس زیر و ملافه زندان خود را میپوشاندیم. خاطرم مانده که از ملافه زندان برای خودم لباس دوختم اما در جریان یکی از همین کتک زدنها، آن لباس را هم از من گرفتند. برای مجبور کردن ما به پوشیدن لباس زندان، روزانه تعدادی از زندانیان را از بند خارج میکردند و کتک میزدند.
این وضعیت تا سال ۱۳۶۷ ادامه پیدا کرد. در اوایل آن سال از درون زندان از طریق روزنامههایی که داده بودند متوجه شده بودیم که جنگ ایران و عراق رو به اتمام است و حکومت قصد متارکه جنگ دارد. از همان زمان پیشبینی میکردیم که احتمالا تعدادی از زندانیان سیاسی که احکام سنگین زندان دارند، اعدام میشوند. یادم مانده که پس از اتمام جنگ، چند فرمانده جنگ از جمله محسن رضایی [فرمانده سابق سپاه پاسداران] برای زندانیان خط و نشان میکشیدند. بعد از آغاز درگیری نظامی مجاهدین خلق در سال ۶۷ و فروکش کردن درگیریها، پاسداران و مسئولان زندان آشکارا ما را تهدید میکردند که نوبت به شما هم خواهد رسید. این در حالی بود که ما زندانیان حدود دو سال بود هیچگونه ملاقاتی با خانواده و نزدیکان نداشتیم و از دنیای بیرون از زندان بیاطلاع بودیم. به همین دلیل در برخی موارد فکر میکردیم تهدیدهای زندانبانان برای شکستن اعتصاب لباس ماست.
روز هفتم مرداد ۱۳۶۷ یک زندانی سیاسی را صدا کرده و از بند خارج کردند. این زندانی شب به بند برنگشت. فردای آن روز یعنی در هشتم مرداد ماه، یک نگهبان با فهرست بلند بالایی به سلول ما آمد. آن موقع حدود ۳۰ زندانی در یک سلول با چهار اتاق کوچک بودیم. نگهبان اسامی بیشتر زندانیان را خواند و آنها را با خود برد، به گونهای که پنج شش نفر در این سلول باقی ماندیم. ابتدا فکر میکردیم در حال جابهجایی زندانیان به زندان دیگری هستند. یک ساعت بعد، نگهبان دوباره آمد و دو نفر دیگر را هم با خود برد. یکی از زندانیان که از اعضای سازمان «راه کارگر» بود همراه بقیه رفت اما شب به بند بازگردانده شد. او میگفت سوالات مشکوکی از او پرسیدهاند. سوالهایی نظیر «آیا اسلام را قبول داری و مسلمان هستی؟»، «آیا حکومت را قبول داری؟» و سوالاتی از این دست از او پرسیده بودند. ما اما همچنان از عمق فاجعه بیاطلاع بودیم تا اینکه نگهبانان دو نفر دیگر از زندانیان را هم با خود بردند و تنها من و یکی دیگر از زندانیان در آن سلول باقی ماندیم. همزمان با همسلولیهای ما، بقیه زندانیان سیاسی را هم از سلولهای دیگر برده بودند. در نهایت از کل ۱۲۰ زندانی سیاسی چپ و مجاهد، ۹ نفر باقی ماندند که همگی ما را به یکی از سلولها منتقل کردند. بعدها فهمیدیم که مجموعا ۹۶ نفر از زندانیان سیاسی اعدام شدهاند، تعداد کمی به جاهای دیگر منتقل شده و تعداد انگشتشماری هم تواب شده بودند و با زندانبانان همکاری کرده بودند.
القصه! بعد از چند روز که از بردن زندانیان گذشت و ما در بیخبری کامل نسبت به سرنوشت آنها بودیم، یک بازجو از انزلی به بند ما آمد و از میان همه مرا صدا کرد و به اتاق بازجویی برد. در آنجا به من گفت که تمام رفقا و دوستانتان را به جهنم فرستادیم و هر وقت دستور بدهند، تو را هم اعدام میکنیم. حتی با تمسخر گفت اگر دستور بدهند همینجا یک تیر در سرت خالی میکنم و الان تو در واقع دزدکی نفس میکشی.
به دلیل قطع ارتباط ما با دنیای خارج از زندان، تعداد کمی که باقی مانده بودیم تا مرداد ۱۳۶۸ اطلاعی از کشتارهای جمعی زندانیان سیاسی در زندانها نیافتیم. در دهم یا دوزادهم مرداد ماه ۶۸، پس از سالها به ما اجازه ملاقات با خانواده داده شد. در این ملاقات خواهرم بسیار نگران بود و آن موقع تازه به من اطلاع داد که در سراسر ایران همه مخالفان سیاسی را اعدام کردهاند. خواهرم در اولین ملاقات تعریف کرد که ۱۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ و زمانی که اعدامهای جمعی به پایان رسیده، خانوادههایی که هنوز اطلاعی از سرنوشت فرزندانشان نداشتهاند جلوی دادگاه انقلاب رشت تجمع میکنند و در آنجا پس از خوانده شدن اسامی اعدام شدگان توسط مأموران امنیتی به آنها اعلام میشود که برای تحویل گرفتن وسایل شخصی آنها مراجعه کنند.
از سال ۱۳۶۸ ما را به زندان دیگری شبیه به دخمه که بسیار هم جای کثیفی بود منتقل کردند. وضعیت به حدی بد بود که در این زندان همه ما را به داخل یک اتاق کوچک بردند. این اتاق فقط یک توالت داشت که چاه آن گرفته و فضای سلول را پر از بوی تعفن کرده بود. این توالت با یک پرده از این سلول جدا میشد. بعد از مدتی ما را به بند زنان در همین زندان که قبلا تخلیه شده بود، منتقل کردند. از نوشتههای روی دیوارها متوجه شدیم که حدود ۱۸ زن هم از این بند اعدام شدهاند. بعد از مدتی دوباره ما را به عنوان تنبیه به همان سلول کثیف قبلی برگرداندند. چند ماه بعد اما ما را به عنوان اولین زندانیان، به زندان تازه تأسیس لاکان رشت منتقل کردند. آن موقع زندان لاکان آب لولهکشی نداشت و آب زندان از چاهی که در باغ کنار آن حفر شده بود، تأمین میشد. بالاخره تا سال ۱۳۷۲ همگی در زندان بودیم. اواخر این سال برخی از زندانیان سیاسی آزاد شدند. در زندان لاکان شنیدیم که از زندان لاهیجان در سال ۶۷ و در فاصله هشتم مرداد تا ۱۷ شهریور همان سال، حدود ۷۵ الی ۷۷ نفر از زندانیان سیاسی اعدام شدهاند. از گوشه و کنار استان گیلان اما خبر دقیقی ندارم که چند نفر در جریان کشتار ۶۷ اعدام شدهاند.
با پیگیری خانوادهام حکم اعدامی که برای من صادر شده بود به ۲۰ سال زندان کاهش پیدا کرد. از طرفی ۱۷ ماه دوره بازجویی من در بازداشتگاههای مختلف را جزو ایام زندانم محسوب نمیکردند. در اواخر سال ۱۳۷۲ علیرغم اینکه در کنار بسیاری دیگر از زندانیان سیاسی مشمول عفو شده بودم اما مرا به زندان شهربانی رشت منتقل کردند و حدود پنج ماه در این زندان بودم.
در آخرین ماههای زندان، یک شب مرا به اتاق نگهبانی زندان فراخواندند و از من خواستند که برگهای مبنی بر تعهدم به اسلام و مقید بودن به حکومت جمهوری اسلامی امضا کنم اما من از این کار امتناع کردم. بالاخره بعد از کلی چانهزنی و عدم امضای آن برگه، من را روز پنجم خرداد ماه ۱۳۷۳ آزاد کردند مشروط بر اینکه هر هفته خودم را به اداره اطلاعات معرفی کنم. در ماههای پس از آزادی توسط اداره اطلاعات انزلی نه تنها مرا از گیلان ممنوعالخروج کرده بودند بلکه از حضور در نواحی مرزی نیز منع شده بودم.
من در نهایت آذر ماه سال ۱۳۷۶ از کشور خارج شدم و از راه ترکیه خودم را به اروپا رساندم.
0 نظر