دلم می خواهد هرگز آرزویش نکنم – فرزانه راجی (فصل ششم)

 

اخبار روز

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹


فصل ششم کتاب دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم، نوشته ی خانم فرزانه راجی را در زیر می خوانید. هر دو روز یک فصل از این کتاب منتشر خواهد شد.

خانم راجی در مقدمه ای به این مناسبت نوشته اند:

با توجه به موجی که درباره خشونت علیه زنان و به ویژه تعدی، تعرض و تجاوز به زنان راه افتاده به نظرم می‌رسد که کتاب من («دلم می‌خواهد هرگز آرزویش نکنم») که در سال ۱۳۸۷ منتشر شد برای مخاطبان جالب و خواندنی باشد. کتاب در واقع خشونت و تبعیض علیه دختران و زنان را از زوایای مختلف و نه الزاماً تمامی زوایا به گونه‌ای به تصویر می‌کشد. کتاب در ایران مجوز نگرفت و ناشری بی‌نام آن را در آمریکا منتشر کرد. کتاب در محافل مردانه عموماً بازخورد خوبی نداشت و یکی از دلایل آن قطعاً پرداختن به زوایایی از مردسالاری و تبعیض و خشونت مردان علیه زنان بود. در محافل زنانه نیز با گذشت چندین سال از انتشار کتاب مورد توجه عده‌ای از زنان قرار گرفت. شاید انتشار کتاب در سال ۸۷ به نوعی تابوشکنی محسوب می‌شد و طرح تعرض، تعدی و خشونت علیه زنان با این جزئیات خوشایند مردسالاران ـ زن یا مرد ـ نبود.

هر فصل جداگانه‌ی این کتاب خود در حد یک داستان کوتاه است که مستقل می‌توان خواند. عملاً قصه‌ای نیمه‌ تمام نمی‌ماند به جز قصه‌ای که دختر و مادر بزرگ با هم می‌بافند و در سراسر داستان در جریان است. یازده فصل این کتاب مجموعاً داستانی را تشکیل می‌دهند درباره‌ی سه نسل: مادربزرگ، مادر و دختر. فقط باید توجه داشت که داستان دو راوی دارد: مادر و دختر. البته راوی هر فصل در بالای آن مشخص شده است.



فصل ششم
دختر

لب به آن گوشت نزد با این که بوی آن بد جوری وسوسه اش کرده بود. پوست بزش را روی دوشش انداخت و در آن جاده خاکی دراز که تهش را نمی دید راهی شد. پای برهنه. پوتین های عنابی اش دیگر به کارش نمی آمد. پاهایش توی آن جا نمی گرفت. رفت و رفت. آنقدر که پاهایش درد گرفته بود. دیگر چهاردست و پا راه می رفت. با خورشید می رفت. به غرب. می رفت تا به خورشید برسد. سردش شده بود. ولی هرچه می رفت خورشید از او می گریخت. پوست بزش را برتن کرد. بزی شده بود با موهای طلایی. پوست گرمش می کرد. تنگ به تنش چسبیده بود، آنقدر که انگار پوست خودش بود. از دور صدایی شنید. صدای بع بع گله ای بود انگار. به طرفشان رفت. به امید کمکی. گرسنه، تشنه و خسته بود. گله ای بزرگ به سویش می آمد. همه عین خودش. سگی بزرگ با دندان های تیز گله را پاسداری می کرد. او هم بزی شده بود در میان آن گله. چوپان او را هم هم چون بزهای دیگر به سوی آغل هی می کرد…”

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که از خانه مادر راه افتادم. خانه مادر حسابی سوت و کور شده بود. برادر که از تمامی آن چیزهایی که به نظرش ارتجاعی می رسید، جدا متنفر بود، اولین جمع تظاهرکنندگان را که دید گفت: “ خود خودش است. ارتجاع: چادر، لچک و عمامه!“ بعد هم انگار قطره ای آب شد و به زمین فرو رفت. خواهر هم که اصلا از چیزهای جدی خوشش نمی آمد دست بچه ها و شوهرش را گرفت و کوچ کرد. به جایی که زندگی آن قدر جدی نشده بود. آن وقت علی ماند و حوضش. مادر و پدر تنها شدند. من هم بعد از کشته شدن شوهر و مفقود شدن برادرم، دلم نخواست حال که دنیا خیلی جدی تر از گذشته شده بود میدان را خالی کنم. پس ماندم. مادر تنها شد. آن قدر تنها که هم صحبت ماهی ها شده بود. ماهی هایی با دم های طلایی توی قفسی شیشه ای. پیر و خسته شده بود. گله هایش از پدر آن قدر زیاد بود که تا می خواستم به خود بجنبم شب نزدیک نیمه بود.

سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و قدم توی کوچه گذاشتم. به نظر می رسید ازساعت ها قبل همه چیز به خواب رفته بود. یک طرف کوچه را ردیف چنارهای بلند پوشانده بود. از کنار آن ها که عبور می کردم لامپ های آویخته به تیرهای چراغ برق در میانشان، همچون چشمانی از حدقه در آمده مرا می پاییدند. جوی پایین پای چنارها خشک خشک بود. پشت چنارها خانه ها همه خاموش بودند و سوت و کور. در طرف دیگر خیابان نه جویی بود و نه درختی. اسفالت لخت بود و با فاصله ای ردیف آپارتمان هایی بلند. آن قدر بلند که همچون نردبانی به آسمان بودند.

مثل همیشه مانتو و شلوار به تن داشتم و کفش راحتی به پا. به قول شوهر دومم “لباس کلفتی!” شوهرم می گفت: “خوب شد زنارو مجبور کردن هیکلا شونو استتار کنند. هیکل بعضیاشون واقعا حال آدم رو به هم می زنه. کاشکی بعضی ها رو مجبور می کردن روبنده هم می ذاشتن. اون وقت دیگه آدم از دیدن خرطومشون حالش بد نمی شد!“ این یعنی شوخی. شوخی ای که هر وقت می کرد خودش از ته دل می خندید اما دل من بدجوری می شکست. مثل شوخی های پدر وقتی که مادر را “جونور“ یا “بوزینه“ صدا می کرد و بعد هم بلند بلند می خندید. آن وقت مادر دور و برش را نگاه می کرد و رنگش می پرید. هر وقت آن دور و برها بودم خودم را یک طوری سرگرم نشان می دادم که مادر فکر کند من شوخی تلخ پدر را نشنیده ام.

به هر حال چیزی را می پوشیدم که در آن احساس راحتی و امنیت می کردم. کیفی از دوشم آویزان بود که برای میهمانی ها به عنوان دکور با خود حمل می کردم و خالی خالی بود. بنابراین با بی قیدی آن را از شانه ام آویزان کرده بودم.

موسیقی کوچه آن قدر آرام بخش بود که دلم می خواست همان جا روی اسفالت سرد خیابان بنشینم. مثل آن وقت ها که خانه پدر بودم. شب هایی که تا دیر وقت پشت در حیاط همراه با مادر منتظر برادر می ماندیم. از سر کوچه که پیدایش می شد با پاهای برهنه روی اسفالت سرد خیابان دوان به استقبالش می رفتم. از او می پرسیدم شام خورده است یانه. می گفت خورده است و چای می خواست. تا به اتاقش برسد و کفش و کلاهش را دربیاورد چای آماده بود. چای را می نوشید و از سر قدردانی به من لبخند می زد. گاهی تا صبح همان جا کنارش می نشستم و کتاب می خواندم.

پدر همیشه زود می خوابید، کله سحر هم بیدار می شد و هرگز هم نمی فهمید زندگی در آن خانه زمانی جریان دارد که او در خواب است. برادر برایم پدری می کرد و برادری. بهترین دوستم بود. شاید هم من بهترین دوست او بودم. از نقش سنگ صبور به خود می بالیدم. مادر وقتی از آمدن برادر مطمئن می شد یکی دو چای با ما می نوشید و می رفت و به زودی موسیقی شبانه خانه با هم نوازی خُرخُرهای پدر و پف پف های مادر شروع می شد. برادر تکیه بر صندلی می داد و آن چه را در روز گذرانده بود تعریف می کرد. گاه انگار برای خودش تکرار می کرد… که “آن روز دانشگاه چگونه گذشته. دختری را دیده و از او خوشش آمده. هیکل قشنگی دارد با موهایی بلند. حتما یک روز او را به خانه خواهد آورد. غروب با دوستانش اعلامیه هایی را پخش کرده اند…” بعد دستورالعمل ها شروع می شد. از روی “کتاب سرخ” مائو. همان که برادر به مانند کتابی مقدس آن زیرزیرها، زیر همه کتاب ها توی جعبه ای منبت کاری پنهان می کرد و هر شب بخش هایی از آن را برایم می خواند. “به هر گدایی که پول بدهیم یک روز انقلاب را به تعویق می اندازیم.” بارها با اینکه واقعا دلم نخواسته بود انقلاب را به تعویق بیاندازم، آن احکام را نادیده گرفته بودم. دستورالعمل های انقلاب که تمام می شد به انتخاب برادر کتابی را شروع می کردم. از “قصه ای وغصه ای” شروع کردم و تا آن موقع کلی کتاب خوانده بودم. آن ها را می خواندم و خلاصه می کردم. خلاصه ها به کار برادر می آمد. به کار دانشگاهش و من از همه این کارها احساس غرور می کردم. اینکه رازدار برادر بودم، حسی از همراهی و همکاری با او به من می داد. گاه آن قدر کنارش می نشستم تا همان جا نشسته چرتم می گرفت. آن وقت سرم را روی بالش نگذاشته خوابم می برد و چه خواب شیرینی!

به نیمه راه رسیده بودم. از سر کوچه بعدی که می پیچیدم دیگر راهی تا خانه نبود. دلم می خواست کوچه کش می آمد و تا ته شب می رفت. نسیم خنکی می وزید، چقدر دلم می خواست روسری ام را باز کنم و گیسوانم را به دست باد بسپرم. مثل آن شب های کوتاه تابستان که همراه خواهر به شوق دیدن غروب ماه و طلوع خورشید تا صبح روی لبه تراس می نشستیم. آن موقع شب همه خواب بودند و در آن تاریکی تنها چیزی که دیده می شد پشه بند سفید مادر در ایوان بود. پدر هم هرگز نمی فهمید که ما لبه تراس نشسته ایم و از آن بالا در نور ماه رزهای صورتی باغچه را تماشا می کنیم که در نقره ای مهتاب به سفیدی می زدند. چقدر همه چیز رویایی بود. حسرت آسمان را داشتم. آسمان پرستاره تابستان، آن وقت ها که روی پشت بام رختخواب برادر را پهن می کردم و روی خنکای آن دراز می کشیدم. ستاره هارا می شمردم و در چشم هر ستار های مادر را می دیدم!

دلم برای مادر بزرگ و قصه هایش تنگ شده بود. دختری که همواره در آرزو و جستجوی عشق بود و برادری که همواره اسیر غول می شد. کاش می توانستم مثل دختر توی قصه های مادر بزرگ غول را اسیر کنم و برادر را از کوهی که در بند بود نجات دهم. می دانستم نوبت من است. تا سهم خودم را تمام نمی کردم نمی آمد.

هرچه فریاد کشید، کمک خواست که من آدمم، انگار که چوپان هرگز به عمرش صدای آدمی نشنیده بود یا اصلا صدایی نشنیده بود. صداهایی که می شنید همه صدای بز بود و بع بع آن ها و دوست نداشت صدای دیگری بشنود. چند بار تلاش کرد خود را از دست پوست بزش رها کند ولی مثل اینکه از روز اول بزی بوده. پوست سخت به تنش چسبیده بود. چند بار تلاش کرد خود را از میان آن همه بز رها کند، بگریزد، ولی هی هی چوپان و سگ گله او را توی گله باز می گرداند. گله توی آغل رفت و او هم هم راه آن ها. توی آخوری خود را به زور جا داد. سردش بود. هنوز هم سردش بود و گرسنه. چند بار شب وسوسه شد که بگریزد ولی صدای زوزه گرگ ها را که می شنید از ترس توی آخور فروتر می رفت. از بزبودن خوشش نمی آمد. دلش می خواست آدم باشد. همان که بود. دلش برای باغش، برای آن درختان سبز بلند تنگ شده بود. اما همه چیز مرده و تمام شده بود. راه بازگشتی نبود. باید به پیش می رفت. تازه چشمانش گرم شده بود که باز هی هی چوپان را شنید و صدای پارس سگ گله را. باید به چرا می رفتند. خورشید باز می آمد. سگ گله همه را از آغل بیرون کرد حتی او را که توی آخور مخفی شده بود. نمی توانست از دست او بگریزد. راهی بیابان شد همچون بزی در میان گله…”

چقدر دلم هوای برادر و “قصه و غصه”اش را داشت، هوای شوهر اولم که به دنبال آرزوها و آرمان هایش همه چیز و حتی مرا جا گذاشته بود. هوای خواهرم که به خاطر نجات خود و خانواده اش باز ما را جا گذاشته و رفته بود. دلم برای این جا مانده ها می سوخت و از همه بیشتر برای مادر.

در تمامی این سال ها همیشه تنها به خانه مادر می رفتم. شوهرم برای اولین و آخرین بار مادر را هنگام عقدمان در محضر دیده بود. توی محضر وقتی عاقد با لبخند وقیحانه ای روبه شوهرم کرد و گفت: “برای عقد زن دوم حتما شیرینی ما هم می رسد؟!“ مادر برای اولین و آخرین بار در عمرش چنان عصبانی شد که حتی حاضر نشد تا آخر مراسم آن جا بماند…. مرد سال ها بود که تنها بود. دیگر دستش به آن زن نمی رسید. زن اول او هم مثل خیلی های دیگر حاضر نشده بود اوضاع نابسامان آن دوره را تحمل کند و دیار غربت را ترجیح داده بود. مرد تنها شده بود مثل خیلی های دیگر. شاید هم تنهایی هایمان ما را به هم نزدیک کرده بود و یا از دست دادن هایمان. این هم سرنوشت من بود. همیشه دیر می رسیدم. همیشه می بایست در سایه زنی دیگر زندگی کنم. همیشه انتخابی اجباری بودم. همانطور که او هم برای من انتخابی اجباری بود. برای فرار از تنهایی و اضطراب کشنده ای که فقط در کنار او آرام می گرفت. مرد گرچه به روی خودش نمی آورد اما از دیدارهای من و مادر دل خوشی نداشت بخصوص که من همیشه تا دیر وقت خانه مادر می ماندم.

گاه با خود فکر می کردم شاید یکی از دلایل بهانه جویی های مرد وجود همان سایه در زندگی اش است. زنی که هم چون سایه از دستش گریخت. غرور مرد را جریحه دار کرده بود و مرد انگار از تمامی زن ها انتقام می گرفت. گاه تصور می کردم شاید دلیل بهانه جویی هایش، عکس رنگی مادرش است توی کیف بغلی اش، با موهای پریشان. شاید هم مرگ زود هنگام پدرش و احساس گناهی که نسبت به پدرش داشت؛ به خاطر عشق به مادرش. گویی مرا به اجبار برگزیده بود، فقط برای پاسخ به نیازهایش که نمی توانست بارشان را بکشد.. در پاسخ به آن نیازها در کنار من نسبت به زن اول احساس گناه می کرد و در کنار زن اول نسبت به مادرش و همراه با مادرش نسبت به پدرش.

از آغل دور شدند. در آن جاده دراز و خاکی پیش رفتند. در تیررس نگاهش چیزی می دید. آن ته. ته آن بیابان خاک آلود کلبه ای دید. در میان دشتی سبز. بزها دور تا دور کلبه توی علف ها می چریدند و بع بع می کردند. آرام هم چون بزی خود را به در کلبه رساند. چهار دست و پا. با سرش در را هل داد. در باز شد. توی کلبه تاریک بود. هرچه بود از بز بودن بهتر بود. وارد کلبه شد. در پشت سرش محکم بسته شد. پروای باز کردن آن را نداشت. همین که از بز بودن رهایی پیدا کرده بود خودش چاره ای بود. گوشه ای آرام گرفت تا آنکه چشم هایش به تاریکی خو گرفت. روی میزی چوبی ظرفی پر از شیر یافت و تکه ای نان. با اشتها آن ها را خورد و گوشه ای در میان رختخوابی کهنه به خواب رفت…”

پرنده پر نمیزد. جرات کردم و موهایم را به باد سپردم. صدای ضجه دلخراش ماده گربه ای از دور به گوشم رسید و موهای تنم سیخ شد. موسیقی جاری کوچه هم به ناگاه از ترنم باز ایستاد. صدای جیرجیرک ها و خش و خش برگ درختان. سپس سکوت محض بود و خاموشی. احساس تنهایی می کردم. تنها در سکوت و ظلمت شب. قدم تند کردم. احساس می کردم پشت سرم کسی با گام های تند می آید و در پناه هر دیواری در تاریکی کسی مرا می پاید. یک بار دیگر از شوهرم رنجیدم. از این که همیشه وقتی به او احتیاج داشتم نبود.

نفهیمدم کی اتفاق افتاد. ناگهان کسی مرا از پشت محکم گرفت. یک دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و با دست دیگرش دهانم را محکم گرفته بود. ابتدا خطر را حس نکردم. فکر میکردم بازی بچگانه ای است که شوهرم راه انداخته. حتما برای ترساندن من. پس از چند لحظه احساس کردم بازی نیست. آن غول بی شاخ و دم که محکم مرا از پشت گرفته بود قصد داشت مرا با خود ببرد. از زمین کنده شده بودم و او مرا با خود می کشید. تلاش داشتم دست او را که محکم به دهانم چسبیده بود بکنم. یکی از دست هایم زیر دست مرد گیر کرده بود و با یک دست قدرت این را نداشتم که دست مرد را تکان بدهم. چندین بار فرصت پیدا کردم دست او را کمی از روی دهانم کنار بکشم. می ترسیدم فریاد بکشم. پاهایم سست می شد. توی کاسه سرم انگار پر از زنبور شده بود. حس کردم چیزی داغ و سیال از گوش هایم به بیرون جهید. سرم خالی شد. نفهمیدم چه شد. صدای وز و وز زنبور را باز در سرم شنیدم و چشمانم را باز کردم. هنوز آن دستان قوی مرا محکم از پشت گرفته بود و روی آسفالت خیابان می کشید. می دانستم توان گریختن از دست او را ندارم. مرد خیلی قوی بود و من اصلا نمی توانستم تکان بخورم. شاید صدایی از خودم در آورده بودم. شاید هم صدای کشیده شدنم روی اسفالت خیابان باعث شد که چراغ یکی از خانه ها روشن شود و کسی فریاد بزند: «اونجا چه خبره؟»

مرد مرا رها کرد و من مثل یک گونی سیب زمینی روی زمین افتادم. مرد شروع به دویدن کرد. برگشتم و تنها چیزی که دیدم مردی قوی هیکل بود در لباس سربازی.

با سستی برخاستم. مثل برخاستن از خوابی سنگین. کم کم اضطرابی وحشتناک از ته وجودم بالا آمد. آن قدر که برای گریز از آن فقط باید می دویدم. دویدم. گریختم. از دست آن اضطراب و از دست زن و مردی که با عجله خود را به دم در رسانده بودند و اصرار داشتند بدانند چه اتفاقی افتاده است. نفس زنان به خانه رسیدم.

همان طور با لباس آنجا دراز کشیده بودم و با آن که چراغ روشن بود نمی توانستم چشم از در بردارم. می لرزیدم. فکر می کردم اگر چشمانم را ببندم کسی از در وارد خواهد شد. نمی دانستم آن سایه چه کاری می خواست با من بکند. فقط تا سرحد مرگ ترسیده بودم. از غافلگیر شدن می ترسیدم. از این که ناگهان چشم باز کنم و ببینم کسی بالای سرم ایستاده است، با چاقویی بلند در دستش.

چشم هایم را به در دوخته بودم. آرزو می کردم شوهرم زودتر برسد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. و او هنوز نیامده بود. تمام نیرویم از وحشت تحلیل رفته بود. توان حرکت نداشتم. فقط دراز کشیده بودم و به در نگاه می کردم. نگران این که چه کسی از آن در وارد خواهد شد. همان طور با چشم های باز خوابم برد

نمی فهمیدم آن همه صدا و فریاد از کجا می آید. بیدار شده بودم اما تشخیص نمی دادم کجایم و چه اتفاقی افتاده. صدای ممتد زنگ مرا از جا پراند و ناخودآگاه به کنار پنجره کشاند. ساعت حدودا سه نیمه شب بود و شوهرم هنوز نیامده بود. کسی دستش را روی زنگ گذاشته بود و یک بند زنگ می زد. از پنجره که سرک کشیدم دیدم تنها سر من نیست که از پنجره بیرون است. از بسیاری پنجره ها سرهایی بیرون بود. و کسانی آن پایین توی کوچه در کنار در ایستاده بودند. مرا که دیدند مردی در آن پایین فریاد کشید: “شما بودین که توی خیابون جیغ کشیدین؟” دلم هری پایین ریخت. در خیابان جیغ کشیده بودم؟!

به یک باره همه سرهای توی پنجره ها به سوی من برگشت. سرها در آن تاریکی همه هم چون چشم هایی بزرگ و از حدقه در آمده بودند. چشم هایی که همه به من زل زده بودند و به آن بزرگی حتما خیلی چیزها را می دیدند. با سرعت سرم را تو کشیدم. فقط فریاد زدم: “من نبودم!” و محکم پنجره را بستم.

کم کم صبح می شد و شوهرم هنوز نیامده بود. کجا بود؟ نمی دانستم. هی چوقت جرات نکرده بودم از او بپرسم. یک بار که جرات کرده بودم خیلی راحت پاسخ داد: “به تو مربوط نیست. مگه من می پرسم تو کجا میری؟” و این اعتراض به دیدارهای من از پدر و مادرم بود. روی مبل صورتی کنار پنجره دراز کشیدم. با روشنایی صبحگاهی کم کم احساس آرامش می کردم. پرده های گل بهی پنجره های سراسری را قاب گرفته بودند و برفی درشت شیشه ها را خال خال می کرد. موسیقی ملایمی از دور دست ها به گوش می رسید. به ناگهان قلبم با اضطراب به تپش افتاد. احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده و تند تند نفس می کشد. حتی با چشمان بسته برق چاقوی بلندی را که در دستش بود احساس می کردم.

آن روز کیف مدرسه ام را با بی خیالی روی زمین دنبال خود می کشیدم و در هر قدم سنگ های سیاه، سفید، زرد و قرمز را توی آن انبار می کردم. از مدرسه پیاده راه افتاده بودم، برای دیدار دوستی که بیمار شده بود. از خیابان اصلی شهر خارج شدم. از کنار چند مزرعه که گذشتم، دیگر دیاری در آن دور و بر نبود. هوا کم کم خاکستری می شد و قلبم تند تند می زد. می توانستم برگردم ولی فکر می کردم حتما باید حال دوستم را بپرسم. از خیابان اصلی دورتر و دورتر رفتم. آن وقت بود که حس کردم در کنار و در پشت تپه ها سایه ای پا به پای من می آید.

دیوانه شهرمان عاشق دختربچه ها بود. بزرگ ترها می گفتند او همیشه همراه خود چاقوی تیز و درازی دارد واگر دختر بچه ای را تنها گیر بیاورد آن قدر او را دنبال می کند تا دختربچه خسته شود، آن وقت به او تجاوز خواهد کرد.

ترس به من قدرت داد. کیف و انبار سنگ هایم را رها کردم. دویدم. اما نه توی جاده، به هر طرف که می شد. فقط می دویدم که آن سایه را پشت سر بگذارم. یک بار که برگشتم دیوانه را دیدم. صورتی دراز داشت با دماغی آن قدر بزرگ که روی دهانش سایه انداخته بود. چشمانش از حدقه درآمده بود و برق می زد. نیشش تا بناگوش باز شده بود. یک دستش را بالای سرش می چرخاند. به نظرم رسید چیزی توی دستش برق می زد.

آن قدر دویدم که از پا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم آن مردک دیوانه بالای سرم نشسته بود و به من می خندید و صداهای عجیب و غریبی از خودش در می آورد چاقویی هم در دست نداشت. بعد مرا زیر بغل زد و راه افتاد. زبانم بند آمده بود و به چشمان دیوانه نگاه می کردم که به من زل زده بود، و به دهان گشادش که هم چنان باز بود و از کناره های آن آب دهانش سرازیر.

وقتی دوباره چشم هایم را باز کردم توی ایوان خانه بودم. پدر بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه می کرد. مادر کنارم نشسته بود و با نگرانی دستم را گرفته بود. از آن روز به بعد دیگر کسی توی خانه از دیوانه ای که به دخترها تجاوز می کرد حرفی نزد.

 

Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید