آنروز آمدم خانه، یک بلوز قرمز به تن داشتم، با عصبانیت آن بلوز
را از تنم کندم و های های گریه کردم، کمی گذشت و مادرم آمد و پرسید چه خبر بود، گفتم
هیچ هی میگویند به شما خبر میدهیم … طی آن هفت سال و اندی که برای ملاقات میرفتم،
اوایل برای همسرم و دو سال بعد برای برادرم، اغلب با مسنها صحبت میکردم، یعنی حس
میکردم آنها نیاز دارند حرف بزنند و اغلبشان یک اعدامی و یک زندانی و یا زندانی
و فراری داشتند، چون آن موقع خانوادگی مردم را به زندان میبردند و ما هم که زمان
طولانی را باید در کنار هم باشیم تا نوبت ملاقاتمان برسد، با هم دوست میشدیم و صحبت
میکردیم. یکی از کسانی که برایم صحبت کرده بود، مادر ی بود که یک پسرش اعدام شده
بود و دو پسر دیگرش در زندان بودند، او آن زمان هم به خاوران میرفت و هم برای
ملاقات میآمد. هر کدامشان تجربههای تلخی داشتند، به خاطر همین، در طول آن سالها،
همیشه نگران بودم که احتمال هر اتفاقی هست ... تا این که روز نهم آبان، روز ملاقات
به زندان گوهردشت رفتم و تا نوبت ملاقاتمان برسد، مادر مهری را دیدم و گفتم از
برادرم نامهای نیامده و نگران بودم، او هم گفت نگران نباش، کدام بند بوده، گفتم
بند شش، گفت خوب پسر این دوستم هم بند شش بوده و الان میره ملاقات، میگویم در
مورد برادرت سوال کند.خانم حسینی هم اسم برادرم را پرسید و گفت سوال میکنم. ما
منتظر بودیم که آنها ملاقاتشان تمام شود و من هم بی تاب برای گرفتن خبر بودم،
زمانی که خانوادهها بیرون میآمدند، من کنار در ایستادم تا خانم حسینی بیاید و او
خودش را در بین جمعیت به طوری گم کرده بود که من او را نبینم، ولی تا زمان رفتنشان
بالاخره او را دیدم و سوال کردم و او گفت پسرم گفته امیر هوشنگ هست، خیالم راحت شد.
زمان ملاقات ما رسید با خوشحالی رفتم تا همسرم را دیدم، با آن قیافه غمگین و ناراحت
پرسیدم امیر چرا نامه نداده ،،، او گفت امیر نیست،،، گفتم یعنی چی ،،، گفت او دیگر
نیست،،، یک آن خشکم زد و حس کردم کسی سرم را به سختی به عقب میکشد، او گریه میکرد
و سرش پایین بود و همین طور اشک میریخت،،، ولی خانم حسینی گفت امیر هوشنگ هست،،،،
او سرش را تکان داد و گفت خیلیها نیستند ،،، دستم به گردنم بود با ناباوری نگاهش
میکردم،،،، چند نفر نیستند،،،، بیش از نصف بچهها،،، آخه چرا،،،، اشک و بی تابی
،،،،، با بجهها حرف بزن،،،، امتناع ،،،، دلم میخواست آن ده دقیقه بگذرد، با
ناباوری و استیصال ایستاده بودم و گردنم هم چنان به عقب کشیده میشد، سیل اشک،،،،
ملاقات تمام شد با همان حالت رفتم به پاسدار جلوی در گفتم سالروز کشتار 67
یادآوری سال 86
من جلو افتادم و ایستادم و او و دوستانش که با تاکسی آمده بودند، پیاده شدند، به فاصله چند ثانیه یک باره یک موتور بزرگ پشت ماشین ایستاد و ناگهان احساس کردم شاید هفت هشت نفر دیگر هم آمدند و بلند بلند میگفتند سوار شوید، بروید، البته همین که رسیدند، پلاک پشت و جلوی ماشین را کندند و به طرف تاکسی رفتند و پلاک و موبایل راننده تاکسی را هم گرفتند و در عین حال محکم میکوبیدند روی ماشین و میگفتند حرکت کن، من که شوکه شده بودم و قضیه را نمیفهمیدم چه خبر شده، چرا این کارها رو میکنند، یکی از آنها که رییس شون بود فریاد زد نزن،، که ناگهان با یک سنگ شیشه عقب ماشین شکست، مات و مبهوت نگاه شون میکردم و مرتب میگفتند حرکت کن.
این آخرین بار بود که به خاوران آمد و بعد از آن روز، مدتها در بیمارستان بستری شد، حالا هم حال و روز خوبی ندارد و نمیتواند به خاوران بیاید و این درد بزرگی است که بر قلباش سنگینی میکند.



0 نظر