فراتر از حقوق بشر: ساختن جهانی بر پایه همدلی، پيام اخوان

جمعه 2 آبان 1393
پیام اخوان


برگرفته از سایت گویا

سخنرانی حقوق بشر ونکوور
باعث افتخار من است که امسال سخنرانی حقوق بشر ونکوور را ارائه می کنم. من از موسسه Laurier، راديو CBC ،موسسه مطالعات UBC، وانجمن فارغ التحصيلان نهايت سپاس را دارم. می دانم که همة ما امروز در سرزمين اجدادی موسکوئيم ها جمع شده ايم. اميدواريم که روح آنها به ما فرزانگی عطا کند. آنچه که من اميدوارم امشب با شما درميان بگذارم برگرفته از بيست و پنج سال فعاليت های حقوق بشری و مشکلات تطبيق دادن آرمان های بزرگ با واقعيت است. پيشاپيش عذر می خواهم اگر بعضی از چيزهايی که برای منعکس کردن اين حقايق تلخ می گويم ممکن است برايتان ناراحت کننده باشد.
تجارب سازنده: سرخورده از تبعيد 
«بچه ام نيست. می توانيد به من کمک کند؟ » همچنان که کلمات در ذهنم سبک و سنگين می شدند ، ذهن من به دنيای ديگری گريز زد. من يک مرکز خريد مد روز را تصور کردم ، با موزيک ملايمی که در پس زمينه پخش می شد. جايی بين اسباب بازی فروشی "s R UsToy" و فروشگاه اپل، يک کودک نوپای بازيگوش گم شده و حالا مادر هراسانش می پرسد: « بچه ام نيست. می توانيد به من کمک کند؟» اما اين تصوير ساده و معصومانه، از واقعيت سوالی که آن روز من شنيدم فاصله زيادی داشت. در مقابل من يک مادر عزادار دل شکسته ايستاده بود. ماه ها قبل، پيش از فرار به کانادا ،او جسد بی روح پسر بيست و چهار ساله اش را در يک زندان در تهران، پايتخت ايران شناسايی کرده بود. بدن او کبوديهای زيادی داشت، جمجمه اش شکسته، و ناخن هايش کشيده شده بود. او به «جرم» شرکت در تظاهرات مسالمت آميزی متهم بود که بعد از انتخابات مخدوش ايران در سال ۲۰۰۹ ، موسوم به "جنبش سبز" به راه افتاده بود و برای اولين بار در خاورميانة معاصر از "قدرت مردم" حرف می زد. خسته و غمگين، نااميد از عدالت، او به من به عنوان ناجی روی آورده بود. در آن لحظه من، با وجود همة موفقيت های حرفه ای ام، شکست خوردم. احساس بيهودگی به من روی آورد. چگونه می توانستم به مادری که فرزند خود را در چنين خشونت بی رحمانه ای از دست داده بود کمک کنم؟
اين احساس درماندگی مرا به خاطرات دوران کودکيم برد، زمانی که من برای اولين بار در در سن نه سالگی وارد کانادا شدم. در آن روزها، مردم ايران هنوز ناشناخته و عجيب بودند. در مدرسه عده زيادی در مورد من کنجکاو بودند. آنها هيچ نمی دانستند من از کجا آمده ام، و يا چرا مجبور شده ايم کشورمان را ترک کنيم. بعضی ها از اين که کشف می کردند ما نه شتر در گاراژ هايمان داريم و نه حرمسرا در زيرزمين خانه مان توی ذوقشان خورد. بقيه مرا شخصاً مسئول بمب گذاری های انتحاری و گروگان گيری می دانستند؛ همين باعث شد مرتبا با بچه ها درحياط دعوا کنيم. انگليسی حرف زدن دست و پا شکسته هم ، منبع بی پايانی برای دست انداختن من بود؛ يک بار در کلاس زبان انگليسی پاسخ داده بودم که "تزاروس" يک دايناسور است - يک موجود پيش از تاريخ با کلمات زياد! - روزهای سختی بود.
من خيلی سريع يادگرفتم چطور خودم را تطبيق بدهم. يادم می آيد تعجب کرده بودم از اين که چرا کسی تعارف (رفتار ايرانيان برای ادای احترام) را درک نمی کند. از خودم می پرسيدم چرا کانادايی ها نمی فهمند «نه» يعنی «بله»؟ در آداب مهمان نوازی ايرانی ها اين خيلی منطقی و ساده است: وقتی ميزبان در جمع خوراکی به شما تعارف می کند، ميهمان دفعه اول بايد امتناع کند و نه بگويد، بعد از درخواست دوم هم بايد همچنان بر نخوردن پافشاری کند، اما دفعه سوم که ميزبان اصرار کرد می تواند با اکراه بپذيرد، بعد از آن هر مقدار که خواست می تواند بخورد و مانعی ندارد. يکبار وقتی درخانه دوستم بازی می کرديم، مادرش برای نهار پيشنهاد ساندويچ کره بادام زمينی و مارمالاد به من داد. من بلافاصله جواب دادم: «نه، متشکرم» و فکر کردم که يکی از آداب اجتماعی است که فوری پاسخ مثبت ندهم. اما جواب «نه متشکرم» سکوتی طولانی، غيرمنتظره و دردناک بود. در قرارداد آنها پيشنهاد دوم يا سومی برای آن ساندويچ خوشمزه وجود نداشت، تنها شکمِ خالی مهاجرِکوچکِ مؤدب اما گرسنه اين واقعيت را تذکر می داد که من بايد خودم را با قوانين خانه جديد منطبق کنم.
تجربه تبعيد، جدايی دردناک از مملکت، غمی است که بنظر می رسد پايانی ندارد. حسرت تعلق به جايی داشتن، بازگرداندن معصوميت از دست رفته، اجزای هويت شکل يافته با علاقه تاريخی به گذشته تاراج شده، فضای احساسی که در موقعيت جغرافيايی نادرستی قرار گرفته است. اما من، پيش از آن مادر داغدار، به خاطر چيزهای جا گذاشته بوديم احساس عجز می کردم: کسانی که دوست داشتيم از بين می رفتند در حالی که ما در يک فاصله امن آنها را از کانادا تماشا می کرديم؛ بدون اين که بتوانيم کاری بکنيم. انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ شبيه رويای آرمانشهری افسانه ای بود که تبديل به داستان ترسناک غيرقابل باور شده بود. انقلابيون با خشونت ديوانه واری ده ها هزار نفر از مردم بيگناه را در مسلخ ايدئولوژی فناتيک خودشان قربانی کردند. فقط در تابستان ۱۹۸۸ حکم کشتار دسته جمعی ۵۰۰۰ زندانی سياسی به فتوای آيت الله خمينی داده شد. اما اين آمار صرفاَ اعدادی انتزاعی هستند، نمی توانند عظمت درد و رنجی که در پس آنها است را برسانند. در پس هر قربانی يک نام وجود دارد، در پشت هر نام پدر و مادر و خواهر و برادر و همسر و فرزند و همکار و دوست صميمی. در پشت هرقربانی يک جهان رابطه و احساس وجود دارد ، که برای هميشه از بين رفته است.
يکی از اقوام نزديک من، دکتر فيروز نعيمی، پزشک و متخصص مالاريا در شهرستان همدان بود. او با فقرا طوری رفاقت می کرد که اغلب هزينه های درمانی آنها را از جيب خودش می پرداخت. او را به خاطر مهربانی، گرمی، وشوخ طبعيش تحسين می کردند. پدرو مادر من خاطرات خوبی با او دارند. به نظر جهموری اسلامی جرم او اين بود که از اقليت بهايی بود، که حاکمان افراطی ايران آن را «فرقة ضاله» می دانستند و بايد نابود می شد. سلسله ای از تبليغات خطرناک نفرت انگيز عليه بهائيان به راه افتاده بود و کل جامعه را جاسوس آمريکا، عامل صهيونيست، کافر، غاصب تصوير می کرد و بطور خلاصه: يک سپر بلای همه جانبه که مسئول هر بدبختی است که تصورش را بکنيد. آن روزها دولت ايران، سياست اعدام سيستماتيک بهائيان سرشناس را دنبال می کرد. در سال ۱۹۸۵ سازمان ملل متحد ، بنيامين ويتاکر، متخصص حقوق بشر را مامور کرد تا به اين آزار و اذيت تحت عنوان «نسل کشی» رسيدگی کند. بعد از روزهای متوالی در زندان، حدودا يا دقيقا در ۱۴ /جون ۱۹۸۱ دکتر نعيمی در زير شکنجه ها جانش را از دست داد. هنگامی که بدنش را شناسايی کردند استخوانهايش شکسته بود، و رانش را پاره کرده بودند. عکس ها نشان می دهد که کلمه «کافر» با حروف بزرگ بر بدنش نوشته بودند. اين تصاوير جهنمی، نقطه عطفی بود که زندگی ما را برای هميشه عوض کرد.
وقتی اخبارعجيب و وحشتناک می رسيد، هر روز اندوهی بيشتر و بيشتر ما را فرا می گرفت. اعدام مونا محمود نژاد در ۱۸ جون ۱۹۸۳ در شهر شيراز به شدت مرا تکان داد. او هم سن و سال من و الهام بخش دوران جوانی ام بود. وقتی دستگير شد فقط شانزده سال داشت. جرمش اين بود که در خانه اش به کودکان دبستانی بهائی که بخاطر مذهب شان از مدرسه اخراج شده بودند درس می داد. او ساعتهای بی شماری بازجويی و ضرب و شتم را تحمل کرد. در مدتی که محبوس بود پدرش را اعدام کردند. وقتی که نوبت او رسيد، به آنها گفتند که اين آخرين ملاقات است، او مادر رنجديدة خود را آرام کرد. مادرش بعدها نوشت: « من در مقابل عظمت روح او احساس کوچکی می کردم. انگار او مادر و من بچه بودم.» شخصيتش چنان بودکه بعضی از کارکنان زندان وقتی می خواستند او را به دار بياويزند گريه شان گرفته بود. با اين که می دانست مرگش نزديک است، با استقامت عجيبی، به جلادانش نگاه کرد و لبخند زد. آنها با تمام قدرتشان نتوانسته بودند اراده او در هم شکنند، و انسانيتش را غارت کنند. آخرين آرزوی او اين بود که «جوانان دنيا بپا خيزند و برای خدمت به بشر دست به دست هم بدهند». 
درست همين ماه پيش، حکومت ايران، قبرستان بهاييان در شيراز را تخريب کرد همان جايی که مونا و سايرين به خاک سپرده شده بودند، و هر چه از آنجا باقی مانده بود را در يک گودال خالی کرد تا هيچ اثری از اين جنايت ناجوانمردانه بجای نماند. سپاهيان قدرتمند انقلاب، حتی از قبر او هم می ترسند. چيزی که هيچ وقت از يادم نمی رود اين است که آنچه که مرا از مونا جدا می کرد تقدير گريزناپذير بود، او در ايران بود و من در کانادا. من شرمنده بودم از اين که نمی توانستم برای اوکاری بکنم. زندگی در فضايی آرام و آسوده، مسئوليتی در وجدان من ايجاد می کرد که فداکاری او را جبران کنم. در جوانی با خودم عهد کردم که آخرين آرزوی او ، که خدمت به بشريت است، را متحقق کنم.

حرفه ای در رابطه با حقوق بشر: تطبيق آرمان ها و واقعيت ها 
اين بحث با نگاه کوتاهی به تجربه شخصی من آغاز شد، چرا که مبارزه برای حقوق بشر نمی تواند به مقدس نمايی های بی معنا و احساسات سطحی قليل پيدا کند. آنچه ما را به خدمت به بشريت، و ايجاد تغييرات هدفمند حرکت می دهد، همدلی واقعی است. ظرفيت احساس کردن رنج ديگران، تجربه مشترک و نزديک از انسان بودن، پذيرفتن سختيها و فداکاری در راه هدفی بزرگتر. با آغاز صميميت واقعی و همدلی با ديگران، ما بيان درک عميقی از شرافت و عزت خودمان را پيدا خواهيم کرد. 
حقوق بشر برای من يک شغل پرطمطراق و فريبنده نبود؛ مسئله حيات روحانی بود. اين تجربيات عميق سازنده، شروع يک سفربود، سفر به سوی سرزمينی ناشناخته. اين سفر به من ياد داد بدون درک ملموس يگانگی نوع بشر، ما خودمان را پشت توهم پيشرفت پنهان کرده ايم، چرا که واقعا برايمان مهم نيست. من رنج می کشم وقتی به فاصله بين جهان خود محورِ نخبه ها و واقعيت کسانی که ادعای کمک دارند را می بينم.
من در دانشکده حقوق هاروارد چيزهای زيادی يادگرفتم؛ اما تواضع جزء آنها نيست. در آنجا آدمهای فوق العادة زيادی وجود دارند، اما نگرش غالب ، خودخواهی است. نگرشی که در موسسات ديگری که من در سالهای بعد با آنها کار کردم هم مکررا با آن روبرو شدم. در روز اول، رئيس دانشکده در خوش آمدگويی اش به ما يادآور می شد که ما بهترينِ بهترين ها هستيم، رهبران آينده که هدفمان حکومت بر دنيا است. اين اکسيری برای پرورش دادن نفس بود .اين احتمال وجود داشت که دانشجوی کنار دستی شما، رئيس جمهور بعدی آمريکا باشد. حتی اگر او يک تندروی فعال لاغر با اسمی عجيب غريب باشد؛ مطمئنم اسمش باراک اوباما بود! اين حس وجود داشت که هر بحث، هر نظريه، هر پاورقی نشأت گرفته از دانش اساتيد، بطور بالقوه می توانست قسمتی از تاريخ بشر را تغيير دهد.
«چند نفر از دانشجويان هاروارد می توانند يک لامپ عوض کنند؟» فقط يکی: آن هم لامپ را نگه داشت و دنيا را دورخودش چرخاند. در مقابل، در مک گيل، جايی که من درس می دهم، ۱۰۱ نفر لازم است تا لامپی عوض شود. يک نفر لامپ را می پيچاند، پنجاه نفر اعتراض می کنند که لامپ نبايد عوض شود، و پنجاه نفر برای اعتراض به آنها بسيج می شوند. در آکسفورد، که مدت کوتاهی در آنجا بودم، ۱۱ نفر لازم است : يک نفر لامپ را ميپيچاند، ده نفر ديگر متدلوژی پيچاندن او را نقد می کنند. همه اينها برای اين می گويم تا ببينيد جوانی که از جايی مثل هاروارد فارغ التحصيل می شود اعتماد به نفس حرفه ای زيادی دارد؛ بيشتر به قابليتهای فکری اش تنکی است تا به امکانات ذاتی روحش .
من پايان نامه ام رادرباره ناکامی های سازمان ملل درمورد مجازات نسل کشی نوشتم. آن موقع فکرش را نمی کردم که خيلی بتوانم کارهای مهمی در رابطه با اولين دادگاه کيفری بين المللی بعد از دادگاه نورنبرگ بکنم. اما هيچ کدام از چيزهايی که دانشگاه ياد گرفته بودم، مرا برای آنچه که با آن روبرو شدم آماده نکرده بود.

"پاکسازی قومی" در بوسنی: خواب از سر پريده 
مدت کوتاهی پس از فارغ التحصيلی ، سازمان ملل مرا برای بررسی جنايات جنگی در بوسنی و هرزگوين فرستاد. پس از فروپاشی اتحاد جماهير شوروی در سال ۱۹۹۱، فرانسيس فوکوياما پيروزمندانه در کتاب پايان تاريخ و آخرين انسان اعلام کرد که ما شاهد: «نه تنها پايان جنگ سرد بوديم ... بلکه اين به مثابه پايان تاريخ بود... اين نقطه پايان تکامل ايدئولوژيک بشر و جهانی سازی ليبرال دموکراسی غرب به عنوان شکل نهايی حکومت انسان است.» فروپاشی خشونت آميز يوگسلاوی بصورت « پاکسازی قومی » مثل از خواب پريدن بود. ساموئل هانتينگتون با بيان ديگری نوشت که در جهان پس از جنگ سرد: « برخورد تمدن ها به عرصه سياست جهانی کشيده خواهد شد. شکاف ميان تمدن ها ،در آينده خطوط نبرد می شوند.»
من ياد گرفتم بيشتر شاهد اين درگيری ها بر روی زمين باشم، در حالی که می سنجيدم آنها چگونه از دنيايی متفاوت با تئوريسين ها به آن نگاه می کنند. آنطور که پروفسور هانتيگتون از نفرت ابتدايی بين مسلمانان بوسنيايی، ارتدوکس های صرب و کاتوليک های کروات سخن می گفت، هر کسی که من در سارايوو، پايتخت چندفرهنگی بوسنی ديدم حاصل يک ازدواج مختلط بود. مشکل چند قوميتی بودن در بوسنی نبود، بلکه بيشتر اين بود که چگونه فرصت طلبان سياسی از طريق نفرت ايجاد شده در دوره گذار پس از کمونيسم بين آنها تفرقه ايجاد کرده بودند. ما آنها را «کارآفرينان قومی» ناميديم. شايد بهترين توصيف از عمق اين فاجعه را ديپلمات آمريکايی، وارن زيمرمن کرده باشد. او مثل با هوشمندی و دقت اين موضوع را باز می کند: در حالی که تاريخ جرقه های زيادی برای نفرت قومی در يوگسلاوی آماده کرده بود، رهبران عوام فريب مشعل بکار گرفتند، به عبارت ديگر، اين آتش خودبخود شعله نکشيد، آتش افروزانی آن را روشن کردند.
در اولين روز کارم با سازمان ملل متحد در بوسنی، آناتومی "پاکسازی قومی" را ياد گرفتم. من در آوريل ۱۹۹۳ به روستای اهميچی اعزام شده بودم، جايی که گزارش شده بود در آن بيش از دويست غيرنظامی مسلمان کشته شده بودند. وارد روستا که شديم، ويرانی اطرافمان را گرفته بود: يک مسجد تخريب شده، خانه های سوخته، بدنهای تکه تکه شده در خيابان ها، و تعفن مرگ. صحنه وحشتناک آنجايی بود که پدری در جلوی درب خانه درحال تلاش برای دفاع از خانواده اش کشته شده بود. همسر و فرزندان او در زيرزمين پنهان شده بودند. آنها زنده زنده سوختند، دستهايشان به سمت بالا خشک شده بود، بنظر می رسيد داشتند تقاضای کمک می کردند . من بارها و بارها اين صحنه ها را مرور کردم. در تعجبم که چگونه مردم می توانند چنين کارهايی بکنند؟ در تعجبم که دنيا چگونه فقط می تواند بايستد و تماشا کند.
همانطور که گروه تحقيقاتی ما پيش ميرفت، ناگهان صدای شليک بلند شد. ما هدف حمله تک تيراندازها بوديم. کسی نمی خواست ما اين جنايات را بازگو کنيم. غريزة بقا قوی است. هيچ کدام از ما دقيقاً نمی داند در آن لحظاتی به نظر می رسيد به آخر خط رسيده ايم چگونه موفق شديم از گلوله ها فرار کنيم. من خودم را به خودرو ضد گلولة سازمان ملل رساندم. آنچه که ديده بودم خيلی عصبانی بودم. به فرمانده ای مسئوليت ما را برعهده داشت درخواست ملاقات دادم. ما به پايگاه نظامی او رفتيم ، با بی پروايی من به شدت در را باز کردم و وارد دفتر او شدم تا اين سوءقصد را پيگيری کنم. او پشت ميزش نشسته بود، دور تا دورش را شبه نظاميان رعب آور با مسلسل های آماده گرفته بودند، شايد شبيه همان کسانی که مسئول قتل عام بودند. او گير جسارت نامعقول جوانی افتاده بود که اصلا به محدوديت هايش آگاهی نداشت. او دقيقا نمی دانست چه پاسخی بايد به من بدهد. من کلاهِ آبیِ سازمان ملل متحد را در آوردم ، روی ميزش گذاشتم، و با نفرت در چشمانش خيره شدم. برايش صحنه قتل زنان و کودکان را با جزئيات دقيق توصيف کردم. 
او می توانست مرا همانجا اعدام کند. اما او ، با وجدانی دردمند به من گوش داد، انگار که انکار می کرد که سربازان او مسئول هستند. وقتی از کلمات خشم آلودم خسته شدم گفتم: "خجالت آور است"، بلند شد، بی سر و صدا از در بيرون رفت. به اين فکر افتادم که ديگر چه کار می توانستم بکنم. گيج و ضعيف بودم. بعد از آن روز، من فهميدم چه قدر سرسری بودن در قضاوت می تواند خطرناک باشد. چند سال بعد، من عليه او در لاهه شهادت دادم، او در دادگاه جنايات جنگی سازمان ملل متحد به جنايت عليه بشريت محکوم شده بود .
تجربيات سوررئال من به مناطق جنگی محدود نمی شد. جهان ديپلمات ها و بوروکرات ها و کارشناسان، به نظر عجيب و غريب بود. آن روزها ساده لوحانه فرض می کردم که وحشت از « پاکسازی قومی» می تواند رهبران جهان را حرکت دهد. ۵ فوريه ۱۹۹۴، در مهلت کوتاهی که در جنگ به مردم داده شده بود تا برای خريد غذا بيرون بيايند، توپخانه، بازار سارايوو را هدف قرار داد و ۶۴ غير نظامی را کشت و۲۰۰ نفر را مجروح کرد. صحنه کشتار ضبط و در کل جهان پخش شد. اميدوار بوديم بالاخره اين منجر به حرکتی شود. در عوض ، يک ماه ديگر ، يک ماه بعد سازمان ملل قطعنامه ای در ژنو تصويب کرد که در آن آمده بود که جامعه جهانی « از اين کشتار وحشتناک در سارايوو تکان خورد » و «به شدت سياست نسل کشی و پاکسازی قومی را محکوم می کند». اين دور باطل، کلمات بی ربط و پوچ غيرقابل تحمل بودند. نهايتا در ماه ژوئيه سال ۱۹۹۵، اين سياست منفعلانه نيروهای صرب را تشويق کرد که ۷۰۰۰ مسلمان بوسنايی را در سربرنيتسا، درست جلوی چشم نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد اعدام کردند. بعنوان يک مرد جوان بيست و چند ساله، ايمان قلبی ام به سازمان ملل و حقوق بشر متزلزل شده بود.

نسل کشی در رواندا: نتايج بی تفاوتی 
اوضاع بدتر و بدتر می شد. در ماه های پس از آن، نسل کشی رواندا وحشت متفاوتی را ايجاد کرده بود. در طول سه ماه بين آوريل تا ژوئن سال ۱۹۹۴، حدود يک ميليون نفر رواندايی از اقليت توتسی، توسط افراط گرايان هوتويی نابود شدند. تا چند ماه قبل، ايستگاه راديويی بدنام راديو و تلويزيون آزاد هزاران تپه ( (RTLM) بر عليه توتسی ها نفرت پراکنی ميکرد. ميگفت آنها "سوسک" هايی بودند که بايد نابود می شدند. اين تحريک به نسل کشی در بسيج کردن عده ای روستايی و بی سواد و آماده سازی آنها برای طرحی شيطانی که هزاران هزار نفر جلاد سر به راه لازم داشت ، بس تاثيرگذار بود. در طول نسل کشی، RTLM حتی قاتلان را تشويق می کرد تا نام مکان های توتسی ها را کشته اند را بگويند. لئون موگه سرا يکی از کسانی بود که به اين نفرت دامن می زد و در سال ۲۰۱۲ برای محاکمه به جرم تحريک به نسل کشی، کانادا او را به رواندا بازگرداند.
در ژانويه سال ۱۹۹۴، وضعيت هشدار دهنده شد، ژنرال رومئو دلر، فرمانده کانادايی نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد در رواندا، ، از مقرّ سازمان ملل در نيويورک خواست قانونی برای بازپس گيری سلاحهايی که در دست افراط گرايان بود تصويب کنند. به او گفته شد که چنين عملی با وظايف بی طرفانه او مغايرت دارد. هشدارهای های مکرر او را دربارة يک فاجعه قريب الوقوع نشنيده گرفتند.در ژئوپولتيک دنيای خودخواه، رواندا، جايی نداشت، پس به آن اهميت ندادند. وقتی در آوريل ۱۹۹۴ قتل عام آغاز شد، شورای امنيت سازمان ملل متحد به جای حفاظت از غير نظاميان بی گناه، رأی به عقب نشينی نيروهای حافظ صلح داد. عواقب اين کار وحشتناک بود. نمونه بارزش هنرستان فنی، يک مدرسه در حومه شهر کيگالی در گاتونگا بود. تقريبا ۲۰۰۰ توتسی وحشت زده تحت حمايت کوچکی از نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد بلژيکی قرار داشتند . شبه نظاميان افراطی هوتويی با قمه و چماق، جرات مقابله با سربازان را نداشتند. وقتی که نيروهای حافظ صلح سازمان ملل دستور تخليه دريافت کردند، اوضاع به سرعت تغيير کرد. توتسی ها که می دانستند چه چيزی در انتظارشان است، از ستوان بلژيکی مسئول التماس می کردند که با تير همه آنها را خلاص کنند تا آنها به طرز فجيعی به دست شبه نظاميان کشته نشوند. با گرفتن وعده مصونيت جانی برای غير نظاميان، بلژيکی ها شبانه بطورناگهانی آنجا را ترک کردند. جمعيت دنبال ماشين ها می دويد و التماس می کردند "ما را رها نکنيد". در عرض چند ساعت، تقريبا همة ۲۰۰۰ غير نظامی قتل عام شدند: مردان، زنان، و کودکان با قمه تکه تکه شدند و يا با چماق له شدند. يکی از رهبران شبه نظاميان، ژرژ روتاگاندا، بعدها به جرم نسل کشی در دادگاه سازمان ملل متحد محکوم شد. صحنه جرم ديگری که من آن را در کيگالی ديدم و او در آن نقش داشت ، فاجعه گاراژ آمگار بود. عده زيادی از مردم در آنجا کشته شده بودند و يک خندق بزرگ و عميق از اجسادشان پر شده بود. 
دوست عزيز من استر موجاوايو يکی از معدود افرادی خوش شانسی بود که فرار کرد. شوهرش را کشته بودند و او خودش را به عنوان مادر سه دخترکوچکی که بايد از آنها مراقبت می کرد آسيب پذير می ديد. بعد از خروج نيروهای سازمان ملل او اميدهايش از بين رفت. در حالی که ديوانه وار با بچه های کوچکش در خيابان می دويد، سعی داشت راهی پيدا کند تا آنها را نجات دهد. او سربازان بلژيکی را ديد که ديپلمات ها، امدادگران، و ديگر ارتشی های خارجی را سوار کاميون می کردند تا به فرودگاه ببرند . هواپيماهای نظامی آنها را به اروپا می برد. يکی از سربازان ، سگ دست آموزی را به بغل يکی از مسافرانی که در کاميون نشسته بود داد. استر از ترس اين که در حملة بعدی کشته شود به سرباز التماس کرد تا فقط يکی از سه دختر او را ببرد تا يک خانواده اروپايی سرپرستی او را به عهده بگيرند. سرباز توضيح داد که او دستور دارد که هيچ رواندايی را با خود نبرد.
چشمهای استر موقع تعريف اين داستان پر از اشک شد و به من گفت :«زندگی يک سگ اروپايی از زندگی از دخترِ من مهم تر بود.» وقتی که اين جنايات آشکار شد، رهبران جهان جز اتخاذ قطعنامه های سازمان ملل کاری نکردند. چند روزی CNN، لابلای اخبار زرد هاليوودی و گزارش های ورزشی، انبوه اجساد مثله شده و پراکنده در خيابان های کيگالی را نشان داد. بعد از آن هم در ميان داستان های سرگرم کنندة ديگر مثل محاکمه او . جی. سيمپسون، قضيه فراموش شد . ما ناظر و تماشاگر يک هولوکاست جديد بوديم. آن همدلی وپيمانی که تعهد داد "ديگر هرگز چنين اتفاقی نخواهد افتاد" کجا رفته بود؟
هر چه پيش می رفت، من از اين حجم بی اعتنايی که انفعال جهانيان را توجيه می کرد بيشتر حيرت زده می شدم، آن هم در حالی که برای حل مشکلات از طريق مذاکره ، به حقوق بشر بها می دهند. درکتاب «ايفل و اساطيرديگر» نوشتة رولان بارت به استعاره ای شبيه اين برخورد کردم. او از «شوق ديدن دنيا از بالای آسمانها» صحبت می کند. او در بالای برج می نويسد: «اينجا می توان هم خود را از دنيا جدا کرد و هم خود را مالک آن دانست.»


پيشگيری از جنايات : سنجش ميزان موفقيت با چيزهايی که اتفاق نمی افتند 
پس از جنايات يوگسلاوی سابق و رواندا، سازمان ملل متحد دو دادگاه های بين المللی موقت تاسيس کرد. اين يک خروج راديکال از فرهنگ معافيت از مجازات بود که در طول دوره جنگ سرد امثال پل پوت، عيدی امين و منگيستو را بی مجازات گذاشت. به عنوان يک وکيل جوان، من فرصت خوبی داشتم که در زمان مناسب و در جای مناسب، در ايجاد اين نهاد تاريخی نقشی داشته باشم. من به عدالت برای قربانيان معتقد بودم. اما وقتی که پس از حدود يک دهه لاهه را ترک می کردم، احساس بيهودگی داشتم. بالاخره رئيس جمهور پيشين صربستان اسلوبودان ميلوشويچ مغز متفکر «پاکسازی قومی» دستگير شد. تصوير يک رئيس دولت که متهم شده موثر بود؛ و پيروزی بی سابقه ای برای حاکميت قانون به شمار می رفت. اما حس می کردم در برابر عظمت درد و رنجی که شاهد آن بودم، فايده ای ندارد. بعد از دادگاه نورنبرگ در سال ۱۹۴۶، هانا آرنت اظهار تاسف کرده بود که: «جنايات نازی ها ... محدوديت های قانون را از بين برد. و اين دقيقا همان شناعت رفتار آنهاست. برای اين جنايات، هيچ مجازاتی کافی نيست.»
در رواندا اين واقعيت مثل سيلی به گوش من خورد که نشانه های هشدار دهنده بسياری برای يک فاجعه قريب الوقوع وجود داشته. نسل کشی يک حادثة غيرمترقبه و ناگهانی مانند زمين لرزه و يا سونامی نيست. اين يک ابزار سياسی است، بخشی از حساب و کتابهای منافع قدرت است. می شد آن را پيش بينی کرد، و بنابراين می شد تا از تحريک، سازمان دهی، و آماده سازی برای کشتن نزديک به يک ميليون نفر جلوگيری کرد. اين حتی کشتاری در مقياس صنعتی مانند اردوگاه های کار اجباری نازی ها نبود. هزاران نفر داوطلبان عادی را برای سلاخی يک به يک قربانيان خود با قمه و چماق بسيج کردند. اين درست که مداخله نظامی برای حفاظت های بشر دوستانه است و اغلب به لحاظ سياسی امکان پذير نيست، اما، زمانی که همه ابزارهای ديگر از کار افتاده اند، استفاده از زور آخرين راه حل است. زمان عمل، پيش از درگيری های قابل کنترلی است که ممکن است به نسل کشی بی انجامد، آن نقطه ای که گزينه های محدود می شوند؛ پيش از آن که دير شود بايد کاری کرد. گاهی اوقات راه حل ها می تواند به مراتب ساده تر از تصور ما باشد. نقش پررنگ راديو را در تحريک جامعه روستايی و بيسواد رواندا به نسل کشی در نظر بگيريد. چه می شد اگر چند ماه قبل از قتل عام، به نيروهای حافظ صلح سازمان ملل متحد دستور اشغال ايستگاه راديويی و جلوگيری از پخش برنامه های بيشتر داده می شد؟ چگونه نسل کشان می توانستند هزاران نفر را بدون اين وسيله حياتی ارتباطی بسيج کنند؟ شايد می شد جلوی نسل کشی گرفته شود. گاهی ما بايد موفقيت را با آنچه اتفاق نمی افتد بسنجيم. 

برخورد تمدنها؟ واقعيت وابستگی متقابل 
سالها چهره رنجديده کسانی که ديده بودم، چشمان نا اميد وگريه های مأيوسانه شان، وجدان من را آزار می داد. شبها دراز می کشيدم، صدا و تصوير مرا تحليل می بردند و بی وقفه در ذهنم چرخ می زدند. هنوز «اختلال استرس بعد ازتروما» يک مفهوم مد روز نبود. من در دانشگاه هاروارد برای نجات جهان تعليم ديده بودم، وحال فقط می خواستم خودم را نجات دهم. ديدن تولد پسرم، معجزه ای در زندگی من بود، همه چيز را تغيير داد. وقتی برای اولين بار او را در آغوش گرفتم، فهميدم که بايد آينده ای شاد برای او بسازم. ده سال مرگ و تاريکی کافی بود. من تصميم گرفتم لاهه را ترک کنم و وکيل شرکت های بزرگ نيويورکی بشوم، تا يک زندگی جديد و نرمال را شروع کنم. اما اين درست قبل از ۱۱سپتامبر۲۰۰۱ بود!
کمی قبل از حملات تروريستی، يک مقاله از دوست عزيزم محسن مخملباف، فيلمساز ايرانی مشهور می خواندم. فيلم که او درباره « قندهار» ساخت جوايزی برد، آن هم در زمانی که اکثرا حتی نمی دانستند که چنين جايی وجود دارد. در جشنواره فيلم، وقتی او دربارة جنگ داخلی و قحطی و گرسنگی که ديده بود صحبت می کرد ، کسی پرسيده بود:« افغانستان چيست؟» او تاسف خورده بود که هيچ کس به اين مردم فقير اهميتی نمی دهد.
اين ملت فراموش شده ، اولين بار در مارس ۲۰۰۱ به صحنه آورده شدند. طالبان مجسمه عظيم ۶۰۰ ساله دو تنديس بودا در باميان را بت و خدای دروغين ناميدند و آنها را با ديناميت تخريب کردند. در ميان پوشش رسانه ای سريع اين اتفاق، مخملباف پرسيد: "چرا فرياد همگان برای تخريب مجسمهء بودا بلند است، اما کوچکترين صدايی برای جلوگيری از مرگ انسانهای گرسنهء افغان برنمی ‌آيد؟" او به اين نتيجه می رسد که مجسمه بودا تخريب نشد: « بودا از شرم فروريخت ... به‌خاطر اين ‌که عظمت‌شان کاری برای اين سرزمين نتوانست بکند ».
عنوان مقاله مخملباف «آنان اعضای پيکرکسی نيستند» که به شعر معروف سعدی، شاعر و عارف معروف اشاره دارد که سردر سازمان ملل نوشته شده است: «بنی آدم اعضای يک پيکرند» او افسوس خورد که هيچ کسی درد افغان ها را حس نمی کند. آنها مثل اندامی هستند که از تنه جدا شده اند. آن روزها من داشتم در زندگی جديدم که مشغوليت به حل و فصل پرونده های حقوقی شرکت های بزرگ بود، جا می افتادم. دفترم در طبقه هفتاد و دوم يک آسمان خراش شيک بود با منظره ای تماشايی از منهتن. صبح روز ۱۱سپتامبر همسر و پسر دو ساله ام، به همراه با پدر و مادرم که به ديدن ما آمده بودند به مرکز تجارت جهانی رفتند. پس از انفجار هواپيماها، تا چند ساعت هيچ تلفنی در دسترس نبود. وقتی بالاخره صدايشان را شنيدم توانستم نفس راحتی بکشم . همانطور که در آنچه که اتفاق افتاده بود خيره مانده بوديم، من به شعر سعدی فکر کردم: "بنی آدم اعضای يک پيکرند". از دو تنديس بودای باميان تا برج های دوقلوی نيويورک، «عضوی» را به نام افغانستان «به درد آمد» و« قرار» از آمريکا در اين سوی دنيا گرفت. 
بر خلاف بوسنی و رواندا، من نمی توانستم سوار هواپيمای سازمان ملل شوم و از قضيه دور شوم. اين بار پای خانواده من در ميان بود، نه خانواده ديگران. ۱۱سپتامبر تنها ياد آور وحشت و ترور نخواهد بود، بلکه اين واقعيت را به يادمان خواهد آورد که وابستگی متقابل جهانی غير قابل اجتناب است. ناديده گرفتن عفونت زخم چرکين يک عضو، آلودگی را به بقيه اعضا را منتقل خواهد کرد. امروز، زمانی که ما شاهد فروپاشی خشونت آميز خاورميانه هستيم، بايد نسبت به عواقب ناشی از وابستگی متقابل دنيايمان آگاه باشيم. وحشت آفرينيهای دولت اسلامی عراق و شام معروف به داعش از «حکومت وحشيانه»، قطع سر، نسل کشی عليه مسيحيان و ايزدی ها، تخريب مساجد شيعيان، اين ها يک شبه بوجود نيامده است . از مدتها قبل سابقه خرابی در زمينه حمايت از استبداد، فساد، جنگ و افراط گرايی دينی وجود دارد. دهه ۱۹۸۰، در طول دوران اشغال بی رحمانه شوروی در افغانستان، آمريکا و عربستان سعودی از جنگجويان مجاهدين، مانند امثال اسامه بن لادن حمايت می کردند. در همان زمان، آمريکايی ها و اروپايی در جنگ ايران و عراق از صدام حسين پشتيبانی می کردند. ايران از اسرائيل اسلحه می خريد در حالی که شعار نابودی اسرائيل را سر می داد. آمريکايی ها درباره قتل عام و نسل کشی کردهای عراق سکوت کردند، چرا که مبارزان پيشمرگه با ايران متحد شدند. امروز، نيروهای آمريکايی، ايران، و کردها در حال همکاری با يکديگر برای از بين بردن داعش هستند. در سال ۲۰۱۱، با "بهار عربی" غرب، اقدامات اسد را محکوم کرد اما وقتی که او به پشتوانه ايران و حزب الله لبنان، مردم سوريه را دسته دسته با گاز شيميايی می کشت و موشک می زد و شهرها را به تل خاک مبدل می کرد ، دست روی دست گذاشتند.
حالا که حکومت رعب و وحشت اسد، به کمک داعش تبديل به يک اپوزيسيون ميانه رو شده است، ممکن است اسد و نيروهای آمريکايی ها برای مبارزه با يک دشمن مشترک با هم متحد شوند. در همين حال، ايران و عربستان سعودی با حمايت از افراط گرايان شيعه و سنی رقابت خود برای سلطه بر منطقه ادامه می دهند، و غير نظاميان بی گناه در جنگ های پروکسی ظالمانه قتل عام می شوند. آنها ممکن است دريابند که همين نيروها می توانند روزی رژيم خودشان را تهديد کند. می شود گفت که "سياست دشمن ها را سر يک سفره می نشاند." «دشمن دشمنم، دوست من است» و مانند اينها. فاجعه ای که ما امروز می بينيم از مدتها پيش آغاز شده است.
در اين راستا، «برخورد تمدن ها» توجيه قانع کننده ای نيست. سوء استفاده از قدرت موجه تر به نظر می رسد. نشان دادن اسلام گرايی افراطی به عنوان يک عقبگرد از مدرنيته صحيح نيست. بازگشت به گذشته آرمانی «خلافت» است که در آن اسلام هنوز هم «ناب» بود توهم محض است. اين هويت در اساطير سياسی مدرن ساخته شده است. به سختی می توان فهم جامعی از تمدن و تاريخ اسلام به دست داد. به نظر می رسد اسلام گرايی افراطی به ايدئولوژی های محبوب تاريخ اخير اروپا نزديک تر است. در همين زمينه، فاشيسم، کمونيسم، نژادپرستی – آرمانشهرهای فريبندة آراء توتاليتر - جايگزينی وسوسه انگيز برای ليبراليسم ميانه روی ضد قهرمان بودند. با افول مسيحيت در طول عصر روشنگری - آنچه ماکس وبر به نام "سرخوردگی" در آراء مذهبی از آن ياد می کند - اين ايدئولوژی توجيه شد، با ايده روشنفکری به جای دين نشست؛ از نسل اين تفکر، ناجيان مدرنی مانند هيتلر و استالين سر برآوردند. بربريت گذشتگان، در مقايسه با جنايات آنها رنگ باخت. 
در پريشانی بين دنيای سنتی و جهان وطنی پست مدرن پر از هرج و مرج و فساد و فقر و جنگ – آرمانشهر تخيلی«خلافت» در گذشته، جذابيت های غير واقعی پديد می آورد؛ پاسخ های آسان، با بی توجهی به خرابی و بدبختی، توهم عظمت، و ناگهان تقويت خشونت. جوانان بيکار در موصل را داعش به کار می گيرد، با ايده های خيالی درباره لذت های تهاجم شستشوی مغزی می کند و به يکباره با دادن قدرت: يک ماشين SUV، يک تلفن همراه، يک مسلسل، پول نقد و يک مجوز قتل و تجاوز به عنف به او انگيزه می دهد . چنين جهادیِ جوانی احتمالا بيشتر شبيه جنگجوی يک بازی ويدئويی خشن است تا سرباز حکومت اسلامی قرن هفتم مدينه!
با گسترش به اصطلاح جهادی های "وطنی" در غرب از جمله خواننده رپ بريتانيايی که مظنون است به بريدن سر جان فولی روزنامه نگار آمريکايی عواقب ناشی از تصورات ساده انديشانه از امنيت ملی فاجعه بار خواهد بود. ما بايد توهم اين که خشونت را به سمت ما کشيده نخواهد شد را دور بريزيم. تنها راه حل باقيمانده داشتن چشم انداز جديدی برای خاورميانه است، که بر مبنای رهبری شجاعانه ای باشد که فراتر از سياست های کلبی مسلک گذشته عمل کند. به جای خشونت بيشتر، می توانيد به آينده نگاه کنيد و يک بازار مشترک در خاورميانه را تصور کنيد؟
از دمشق گرفته تا دبی، از تهران تا تل آويو، از عرب و يهودی، سنی و شيعه، فارس و ترک همگی سرنوشت مشترکی دارند. اگر کسی در دهه ۱۹۳۰ پيش بينی می کرد که يک روز اتحاديه اروپا وجود خواهد داشت، کسی او را جدی می گرفت؟ وابستگی متقابل يک دلخوشی مذبوحانه نيست؛ اين يک واقعيت غير قابل اجتناب است. سؤال اينجا است که آيا ما آن را با انتخاب خودمان در آغوش می گيريم؟ بايد بعد از رنج ها و فجايع غير قابل تصور به اين برسيم :« بنی آدم اعضای يک پيکرند»

همدلی و پوچی: جستجو برای اصالت 
در سال ۱۹۶۲، فيلسوف بزرگ کانادايی، مارشال مک لوهان با پيش بينی های دقيق در می يابد «وابستگی متقابل الکترونيکی جديدی دنيا را به شکل دهکده جهانی در می آورد» اين مدت ها قبل از آن بود که ظهور اينترنت و«ملت فيس بوک» جهان کوچک شده ما را حتی از اين هم کوچکتر کند. به عنوان يک مليت چند فرهنگی، دو زبانه، مهاجرپذير، کانادايی ها به طور طبيعی هويت جهانی کسب کرده اند. ما خودمان را به عنوان يک ملت مهربان و صلح دوست می بينيم؛ مانند آمريکايی ها با مراقبت های بهداشتی اما بدون اسلحه!
در سال های اخير، عده ای درباره تقويت ملی گرايی در کانادا بحث می کنند. حتی سناتور نيکول ايتون پيشنهاد کرد "که سگ آبی به عنوان سمبل کانادا " کنار گذاشته شود و بجای آن "خرس قطبی با شکوه" جايگزين شود. ضمن ارادت به غرور ملی محافظه کارانه ايشان، او يک بار در حين عصبانيت سگ آبی محترم را «يک موش خنگ» خطاب کرد. يک سناتور ليبرال متشخص هرگز اين طور صحبت نمی کند. به جای آن می توانست بگويد « يک جونده با بهره هوشی پايين".


سگ های آبی در کنار خرسهای قطبی، منشور حقوق و آزادی، نماد وحدت ملی در کاناداست. اين نشان دهنده باور مشترک است که حقوق بشر بايد محور آن باشد که همه ما انسان هستيم. اين ارزش ها به نوبه خود ما را با اخلاق جهانی اعلاميه حقوق بشر در ۱۹۴۸سازمان ملل مرتبط می کنند. پس از هولوکاست، اصول بديهی و غيرقابل انکاری مطرح شد. در جهان مدرن، .حقوق بشر مقدس فرض می شود، حتی اگر درلباس اصطلاحات سکولار باشد. همانطور که اميل دورکيم در صور بنيادين حيات دينی ابراز می کند "صفت مميزه انديشهص دينی" تقسيم جهان ميان امر قدسی و امر عرفی است که اين تا حدی در انديشه سکولار هم وجود دارد.
در درک ما از قداست، چه چيزی باعث تمايز يه قديس از يک رياکار است؟ شکسپير در هملت می گويد « با خودمان صادق باشيم» چگونه می توانيم ارزش های مقدس مان را با تفنن های غير دينی فرهنگ مصرف گرايی آشتی دهيم؟ در هنر عشق ورزيدن، اريک فروم نوشت قابل درک است که جامعه مدرن به افراد «غذای خوب، پوشاک خوب، رضايت جنسی» بدهد «بدون آنکه فرد، انتظاری از تماس سطحی» داشته باشند. فراتر از نهادهای دموکراتيک که از حقوق ما دفاع می کنند، فراتر از شکايت هايی نمايندگان مجلس که کافی نيست، ما واقعا برای چه ادامه می دهيم؟ برای چه در جهان رنج می کشيم؟
چيزهای خوب زيادی که در جامعه ما وجود دارد، بيشتر بی تفاوتی را نشان می دهند. ما دنيای مجازیِ سرگرمی های بی پايان، در فرهنگ ارضاء فوری نيازها، اغلب احساسات سطحی را با همدلی واقعی اشتباه می گيريم. ما در«کمپين ها و امضا جمع کردن های آنلاين» شرکت می کنيم که جايگزين گذرای «احساس خوب» فعاليت متعهدانه اجتماعی است. ما هوشمندانه توييت ها و پيغام ها را با تعامل معنی دار اشتباه گرفته ايم. ما افراد مشهور هاليوود که درد و رنج و حقوق بشر را "سکسی و جذاب" کرده اند را تحسين می کنيم. در اين جهان باسمه ای، اصالت بی ارزش است. چرا بايد برای جنس اصلی پول داد وقتی تقلبی آن همان قدر خوب به نظر می رسد؟ چرا احساسات عميق بکار رود، وقتی که احساسات اغراق آميز همان خلأ را پی می کنند؟ در اين دهکده جهانی، بعضی در تاکستان رنج بشری زحمت می کشند ، و بقيه فقط در زمانی برای مزه کردن شراب آن می رسند، با خودشيفتگی اخلاقی مست می شوند، و گاه به گاه در مراسم اعطای جوايز معتبر چند قطره اشکی می ريزند.
ساخت دنيا بر پايه همدلی بدان معنی است که ما بايد هر مسئوليت شخصی را به عهده بگيريم؛ که ما بايد با صميميت و همدلی در دنيای کسانی که رنج می برند وارد شويم. اين کافی نيست فرض کنيم که رهبرانمان از طرف ما مشکلات جهان را حل می کنند. تفرقه در دنيای فرصت طلب سياست، به سختی الهام بخش است. اين کافی نيست که برای يک موسسه خيريه چک بنويسيم تا بتوانيم شب راحت بخوابيم. ما بايد آستين ها را بالا بزنيم و مستقيماً درگير کار شويم. نمی توانيم بدون اينکه به خودمان اجازه دهيم که در اين راه عميقا با ديگران وارد ارتباط شويم، راهی برای تغيير عميق چه در زندگی خود ما، و يا زندگی ديگران بوجود آوريم. در فرهنگ توخالی مصرف کنندگی که در آن ما خلأهايمان را با تفريحات پر می کنيم، در جستجويمان برای معنا، در سردرگمی هايمان به ديگران نياز داريم، همان طور که آنها به ما نياز دارند. بدون همدلی، عميق ترين بالقوه انسانی مان هرگز به طور کامل درک نخواهند شد. ما بيشتر و بيشتر مصرف می کنيم و کمتر و کمتر احساس خوشبختی می کنيم. بدون فداکاری، ما کامل نخواهيم شد و از نظر روحانی ناقص باقی خواهيم ماند.
هر يک از ما سهمی در اصلاح عالم دارد. بعضی از ما ممکن است انتخاب کند که خارج از کشور، در سرزمين های دور به بشريت خدمت کند. اما بياييد درد و رنج خانه کناری مان را فراموش نکنيم. در نظر بگيريد که در کانادا، با اين همه رفاه، ۱۵ درصد کودکان زير خط فقر زندگی می کنند. يک نفر از هر شش بچه گرسنه هستند. برای کودکان بومی، اين ميزان به ۴۰٪ می رسد که آمار تکان دهنده ای است. اين به سادگی قابل قبول نيست.
هر يک از ما مسئول پايان دادن به چنين بی عدالتی هستيم، تا کسانی که در چنين آشوبی زندگی می کنند به اسايش برسند. کمال ما به عنوان انسان و کرامت مان به عنوان يک جامعه، در گرو اين است؛ اين همان قانون گريز ناپذير وابستگی متقابل روحانی است.

مادر عزادار: مفهوم جديدی از قدرت 
«بچه ام نيست. آيا می توانيد به من کمک کنيد؟ » من اين سخنرانی را با داستان يک مادر عزادار به دنبال عدالت آغازکردم. توضيح دادم که برای پاسخ دادن به تقاضای ساده او کاری از من بر نمی آيد. من مجبور بودم به او بگويم که هيچ دادگاهی به پرونده او گوش نخواهد کرد. حس کردم که او را نااميد کرده ام، مثل هزاران نفر از مادران ديگر مانند او، که دختران و پسران خود را در ايران پای چوبه دار از دست داده اند. پس از انبوه اعدام زندانيان سياسی در سال ۱۹۸۸ ، اجساد قربانيان بدون کفن و دفن در گور دسته جمعی بی نام، در محله ای به نام «خاوران» در حومه تهران، رها شد. اين گورستان تبديل به جايی شد که در آن مادرها برای فرزندان از دست رفته خود سوگواری می کردند. سال های سال، رژيم اين اعدام ها را انکار می کرد. حتی مادران بخاطر عزاداری برای عزيزان شان مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و زندانی شدند. اما هيچ چيز نمی تواند مانع مادری شود که فرزندش را از دست داده است. با وجود سرکوب وحشيانه، يک گروه شناخته شده به عنوان "مادران خاوران" شکل گرفت. آنها به نمادی از مبارزه برای حقوق بشر و دموکراسی تبديل شدند. آنها برای مردم ايران مثل مادران پلازا دی مايو شده اند، که در آرژانتينِ دهه ۱۹۷۰ عليه دولت نظامی تظاهرات عمومی به راه انداختند و خواستار آگاهی از سرنوشت فرزندان شان شدند که در به اصطلاح «جنگ کثيف» ناپديد شده بودند.
به جای تسليم شدن، گروهی از ما به گريه های مادران خاوران پاسخ دادند؛ آن هم با تاسيس يک کميسيون حقيقت ياب در تبعيد. ما يک دادگاه با مشروعيت مردمی پيش بينی کرديم، همه عناصر يک روند قضايی را با قضات و وکلای برجسته ، اما بدون سمت رسمی ترتيب داديم. اين نمونه نادری از عدالت مردم نهاد بود؛ عدالتی برای مردم و توسط مردم. هدف آن هم آشکار کردن اين حقيقت برای جهانيان بود که در اين سالهای وحشتناک چه اتفاقاتی رخ داده، تا آشتی ملی را ترويج دهد، و به بازماندگان و خانواده های آنها در فرآيند تسکين و بهبود کمک کند. اين به اصطلاح " تريبونال ايران" در سال ۲۰۱۲ جلساتی در لندن و لاهه برگزار کرد، که در طی آن بيش از صد شاهدان به جنايات مکتوم شهادت دادند. يکی از خانم ها، مادر عصمت، ده تن از اعضای خانواده اش را از دست داده بود. او وقتی داستان کودک يازده ساله ای را تعريف کرد که چگونه با پدر خود به دار آويخته شد، با صدای بلند می گريست. يک هیأت بين المللی از قضات و کميسيونرهای برجسته اين شهادت را شنيدند در مقابل چشمان جهانيان در مورد ان قضاوت کردند. جلسات پوشش گسترده رسانه ای يافت و برای ميليون ها نفر پخش شد.
پس از سال ها انکار، افکارعمومی دولت ايران را مجبور کرد تا بالاخره به حقيقت اعتراف کند، هر چند هنوز کارهای زيادی بايد انجام شود. در اينجا ياد می کنم از حضور پروفسور موريس کاپيتورن، مدير موسس موسسه Laurier ، و گزارشگر سابق ويژه سازمان ملل برای حقوق بشر در ايران، که به عنوان رئيس دادگاه ايران سخاوتمندانه وقت و انرژی شان را در اين اقدام تاريخی صرف کردند.
دادگاه ايران همانقدر که دردناک بود، نشاط هم داشت. همانطور که همه حاضرين در غم و اندوهِ غير قابل بيان مادران عزادار اشک ريختند ، قدرت استثنايی و انعطاف پذيری آنها برايشان الهام بخش بود. شگفت انگيز بود که می ديدم که چگونه مادران تغيير می کردند، قلبشان آرام می شد، با شرکت در يک نشست عمومی که در آن می توانستند داستان هايشان را بگويند، در جايی که ديگران به دردهايشان با همدلی گوش می دادند. آنها از شادی و تسکين عميقی سخن می گفتند که پس از سال ها سکوت حس کرده اند. اين تجربه شفابخش عميقی بود. 
در پايان، پس از سال ها مبارزه با از دست دادن، برخورد من با يک مادر عزادار به من فهماند که چگونه درک ما از قدرت غلط است. ما در مواجهه با حوادث جهان احساس ضعف داريم. ما احساس سر در گمی و درماندگی به انجام هر کاری می کنيم. اما در درون ما ظرفيت استثنايی برای تحول روحانی وجود دارد. شاعر بزرگ ، مولوی می گويد: «من بحرِ تمامم و يکی قطره نی ام»
هنگامی که ما زخم ها در آغوش می کشيم به جای آن که از آنها فرار کنيم ، زمانی که ما درهای زندانمان را می شکنيم، شايسته ارتباطات عميق تر، و درک متفاوت می شويم. هنگامی که ما ترس را می پذيريم، طوری که ما می توانيم درد اشتياق را بفهميم، وارد يک سفر شگفت انگيز اکتشافی می شويم، که وسيله نقليه اش رقصی ابدی بين خودمان و ديگران است. منشأ اصلی زندگی عشقِ عاری از خودخواهی است، که می توان نمونه آن را در پيوند مادر با فرزند خود ديد. همه ما يک انتخاب داريم: در زندان تاريک خودمحوری باقی بمانيم، و يا با نور قوی از خود گذشتگی بيدار بشويم. من صحبتهايم را با کلماتی که از حافظ جاودانه جان می گيرد به پايان می برم: حافظ شيرازی، جايی که مونا درآن آخرين نفسهای ارزشمندش را کشيد: 
حتی پس از اين همه مدت خورشيد هرگز به زمين نمی گويد که : تو به من مديونی
ببين چه خواهد شد اگر عشقی اينچنين به تمام آسمان بتابد
Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید