اخبار روز
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری
«هفتتپه» که اکنون زندانی شده است؛ در کتاب «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»،
در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری
دقیق و درعینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه
بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که
اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
این کتاب توسط
«ایران وایر» منتشر شده است. اخبار روز هر روز یک روایت از این کتاب را منتشر می
کند.
بازداشتگاه؛ روایت یازدهم
یک شب مرا به سلول
«مکیه» بردند. نزدیکهای موقع شام، زندانبان صدای رادیو را بلند کرد و در راهروی
مرگ، صدای موزیک پیچید. هر صدایی به جز صدای شکنجه، حس لذتبخشی به ما میداد. ما
گرسنه بودیم و قحطیزده! اما آنچه ما را نجات میداد، قطعا غذا و آب نبود، گوشت
تن ما به خاطر آب و غذا نخوردن، آب نشده بود.
آن صداها، آن همه
پذیرفتن آن چه که نبودیم، جوانهایی که صدای خرد شدن استخوانشان گوشمان را کر
کرده بود، ما را تکیده کرده بودند. ما قحطیزدگان سلول شماره ۲۲ وزارت اطلاعات،
تشنه هر صدایی جز این صداها بودیم.
موزیک، عربی بود.
مکیه گفت: «به اینها میگوییم حضین.»
یکهو جوری زد زیر
گریه که حس کردم دارد چشمانش را بالا میآورد. روی سینهاش کوبید و گفت: «شوهرم
خیلی مرتب بود. لباسهای اتوکردهاش، بوی عطرش… آخ بچههام!»
گفتم: «مکیه قول میدم
خیلی زود آزاد میشی.»
چشمانش را بیشتر
بالا آورد! گفت: «چه طور لباسای اتو کرده عارف رو جمع کنم؟»
مکیه آدم تیزی بود.
با این که سالها تحت ستم بود اما خیلی باهوش بود. مگر ستم هوش را میزداید؟
بگذریم! چشمان مکیه عسلی روشن بودند. سینه راستش سوخته بود. جلوی من شرمش میآمد
بگوید پریود است. به سینه سوختهاش هم به این دلیل پی بردم که یک بار صدای بازجو
را شنیدم که میگفت: «ما از همه چیزت باخبریم؛ مثلاً میدونیم سینه راستت با چی
سوخته!»
بعد صدای هقهق
گریه آمد.
هیچوقت به من اینطور
نمیگفتند. من یک زن شهری بودم. شاید دلیلش این بود. شاید هم چون عرب نبودم!
سرم را روی پایش
گذاشتم. چون در طول مدتی که آنجا بودم، فهمیده بودم خواندن قرآن برای عربها
ممنوع است و باید فقط نهجالبلاغه بخوانند. سرم را که روی پایش گذاشتم، برای اینکه
با او ارتباطی قویتر داشته باشم، گفتم: «سوره بلد را برام میخونی؟»
تعجب کرد. ترسید!
بعد خودش را جمع و جور کرد و لای موهایم دست کشید. تمام اینها کمتر از پنج ثانیه
طول کشید. شروع کرد به خواندن سوره بلد: «لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ،
وَأَنْتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ، وَ وَالِدٍ وَ مَا وَلَدَ…»
نفهمیدم کی خوابم
برد. نصف شب وقتی داشتم جیغ میکشیدم، از خواب بیدارم کرد. هنوز سرم روی پایش بود.
خواب دیده بودم با لباس آبی از پرتگاه افتادهام. تقریباً هر شب این خواب را میدیدم.
بیدار که شدم، گفتم: «مکیه امروزم داره تموم میشه؟»
بعد خندیدم. او هم
از سر شیطنت کمی خندید. شروع کردم بلند بلند خاطره تعریف کردن و رقصیدن. هی خندید،
هی خندید، بعد خوابمان برد.
یکهو با صدای باز
شدن در سلول از خواب پریدیم. هر دوتای ما را بردند برای بازجویی. وقتی برگشتم،
دیدم مکیه بیدار است. گفت «چرا این قدر طول کشید؟ من خیلی وقته برگشتهام.»
گفتم: «نمیدونم،
همیشه همینه برای من.»
گفت: «شام نخوردم
تا بیای.»
در ظرف غذا را باز
کردیم. دمدمهای اذان صبح بود. غذای دوشنبهشبها چهار قرص فلافل بود و یک
خیارشور کوچک. مکیه چشمش که به غذا افتاد، گفت: «چرا خیارشور نداره؟» من گفتم: «ای
بابا، مکیه تو فکر خیارشوری؟»
بعد به شوخی گفتم:
«جمع کن بابا! بعد میگی ما شبها از گرسنگی خوابمون نمیبره. تو که خیلی پر توقعی!»
داشتیم میخندیدیم
که دوباره در باز شد. مرا دوباره برای بازجویی بردند.
-به چی میخندیدید؟
-خیارشور… مکیه…
بعد برای مکیه کابل
و برگه تکنویسی آوردند!
«مکیه آن طور که میگوید،
فقیر نیست. الکی میگوید شبها گرسنه میخوابیدند. از آن جایی که مکیه بعد از
بازجویی طلب خیارشور میکرد، پس تحت ستم نبوده است. او به اجبار شوهرش تغییر مذهب
نداده، چون توقعش از غذا خوردن خیلی بالا است.
»
اولش نمینوشتم.
کابل که خوردم، مجبور شدم و همه حرفهای بازجو را نوشتم!
گویا زن عرب اجازه
ندارد خیارشور هم بخواهد…
0 نظر