روایتی از گواهی نامه رانندگی در ایرلند و رانندگی در ایران - منصوره بهکیش

برگرفنته از صفحه فیسبوک منصوره بهکیش
سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹ (July 21, 2020)، پس از حدود ۵ ماه خود قرنطینگی و محدودیت‌های ناشی از شیوع ویروس کرونا و عقب افتادن امتحان، نوبتم رسید و به شهر رفتم و در امتحان آيین نامه رانندگی مربوط به سواری و تراکتور در ایرلند با نمره ی ۳۹ از ۴۰، بدون مترجم قبول شدم. از یک سو بسیار هیجان‌زده و خوشحالم که موفق شدم و از سوی دیگر دلم سخت گرفته است.
از این بابت دلم گرفته است که ۴۱ سال پیش در سال ۱۳۵۸ در ایران گواهینامه رانندگی گرفتم و شاید بیش از سی سال رانندگی کردم، ولی ایرلند گواهینامه رانندگی ایران را، حتی با اینکه آن را بین‌المللی کردم، به رسمیت نمی‌شناسد. من نیز برای اینکه بتوانم در ایرلند رانندگی کنم، مجبور شدم دوباره بنشینم و کتاب آئین نامه رانندگی را به زبان انگلیسی بخوانم و امتحان دهم. گذراندن کلاس‌ برای امتحان شهر هم داستان خود را دارد، بخصوص در این شرایط شیوع ویروس کرونا، ولی آن را هم بالاخره انجام خواهم داد تا بتوانم از ماشینی که دخترم در سال گذشته در تولد ۶۱ سالگی به من هدیه داد، استفاده کنم. دخترم سال گذشته ماشین جدیدی خرید و ماشین قدیمی اش را برای من در پارکینگ دوستی به امانت گذاشت.
یادش به خیر، نزدیک به سی سال رانندگی من با فولکس قورباغه ای، رنو ۵ ، ماتیز و در آخر هم با پژو پرشیا بود. فولکس گاه داغ می‌کرد و مجبور بودیم پشت ماشین را بالا بزنیم و با طناب ببندیم و رانندگی کنیم. رنو ۵ که داغ می کرد، در راه کرج به تهران خودم آن را بالا می‌زدم و هوا گیری می کردم. گاه مردانی رهگذر برای کمک پیاده می‌شدند، ولی کار سختی نبود و خودم می‌توانستم انجام دهم. ماتیز وضعش بهتر بود و از رانندگی با آن کمتر دچار مشکل می شدم. پژو پرشیا هم که نو بود و آن را چند سال پیش قسطی خریده بودیم. پس از پایان اقساط، دوران راحتی نسبی ما رسیده بود که خیلی طول نکشید و من تبعیدی ایرلند شدم.
من گواهینامه ام را در سال ۵۸ بدون روسری گرفته بودم. آن زمان هنوز حجاب اجباری نشده بود و سال‌ها همین گواهینامه را داشتم. البته اصل گواهینامه ام را در سال ۱۳۶۰ که مرا بازداشت کردند و به خانه ما حمله کردند، خیلی از مدارک و وسایل خانه از جمله اصل گواهینامه ام را هم بردند، ولی یک کپی از گواهینامه داشتم. اوایل ماشین نداشتیم ولی بعد که ماشین خریدیم سال‌ها با همان گواهینامه رانندگی کردم و هیچ گاه گیر پلیس راهنمایی و رانندگی نیفتادم. سال‌ها بعد یک بار فکر کنم از فتحی شقاقی می‌خواستم وارد بلوار جلال آل احمد شوم که به اشتباه خیابانی ورود ممنوع را وارد شدم، یعنی تابلویی ندیدم که ورود ممنوع است. انتهای خیابان پلیس ایستاده بود و جلوی مرا گرفت و از من گواهینامه خواست. من ابتدا مقاومت کردم و نشان ندادم و به او حقیقت را گفتم که نمی‌دانستم ورود ممنوع است. بعد مجبور شدم که نشان دهم و به محضی که عکس مرا دید، کارت ام را برگرداند که عکس را نبیند و گفت: «این چیست؟» گفتم: «گواهینامه». گفت: «هم اصل نیست و هم بی حجاب». گفتم: «اصل گواهینامه ام را دزد برده است و من هم مجبورم با این رانندگی کنم». گفت: «برو برو و زودتر گواهینامه ات را درست کن». من هم بعد از مدتی مجبور شدم که اصل گواهینامه را با حجاب بگیرم.
پیگیری کارهای خانه؛ از خرید و رتق و فتق امور و برد و آورد بچه‌ها و سر زدن به مدرسه و کلاس‌های فوق برنامه و غیره اغلب با من بود و من مدام از این سو به آن سو می‌رفتم. سر کار هم گاهی با ماشین و گاه با وسیله نقلیه عمومی می رفتم. گاهی که فرصت می‌کردیم با خانواده سفر برویم، در جاده و بین راه آهنگ می گذاشتیم و با هم می خواندیم. آهنگ‌های ویگن، از آهنگ‌های مورد علاقه ی من و بچه‌ها بخصوص در سفر بود. به محضی که از شهر خارج می‌شدیم و آهنگ «اسب ابلق سم طلا،‌ تندتر برو آسته چرا» را می گذاشتیم. بی‌اختیار دلم می‌خواست که پا را روی گاز بگذارم و سرعت ام را زیاد کنم، ولی خودم را کنترل می کردم. دست به فرمان ام خوب بود،‌ ولی اغلب با سرعت مطمئنه می راندم، نه خیلی تند و نه آهسته. سرنشین های ماشین چه خانواده‌ام یا دوستان، همیشه از رانندگی من راضی بودند، چون تکان های شدیدی به ماشین نمی‌دادم و نرم رانندگی می‌کردم و اغلب سفرها با شادی و آرامش خاطر همراه بود و در راه نیز با هم آواز و سرود می‌خواندیم و لذت می بردیم.کارهای مامان جان نیز، بخصوص از سال ۱۳۸۱ که خانه‌اش در کرج را فروختیم و خانه‌ای در نزدیکی خانه ما در تهران ویلا خریدیم، اغلب با من بود. یادش به خیر آقاجان در سال ۱۳۸۰ فوت کرد و مامان تنها شده بود، البته ما طبق معمول برنامه‌های هفتگی رفتن به کرج را داشتیم، ولی خیلی تنها شده بود. بعد که مامان به تهران نقل مکان کرد، من خیلی از جاها که می‌رفتم، مامان را نیز با خودم می‌بردم و چه همراه دوست داشتی و نازنینی بود و کلی از بودن کنار او و بچه‌ها عشق می‌کردیم و چقدر جایش برای همگی ما خالی است.
یادش به خیر، سفرهایی نیز با ماشین شخصی با دوستان داشتیم و این با هم بودن نیز لذت بخش بود و به ما انرژی می داد. گاه در هنگام سفر با هم بر سر مسایل مختلف بحث می‌کردیم و خیلی وقت‌ها من برای زنگ تفریح پیش قدم می‌شدم و شروع به خواندن شعر یا سرود می‌کردم و گاه با فرمان ضرب می گرفتم. سایرین نیز با من همراه می‌شدند و صدای مان را به دست باد می سپردیم. یادم می‌آمد در سفری با دو ماشین بودیم و همه زن، من و یکی دیگر از دوستان راننده بودیم. آن دوست هم دست فرمان خوبی دارد و راننده ای قدیمی است، ولی حوصله اش از یک نواخت رانندگی کردن من سر می رفت. من آهسته رانندگی نمی‌کردم، ولی سرعتم را با سرعت مجاز جاده تنظیم می کردم. ابتدا قرار بود که من جلو باشم و او پشت سر بیاید، ولی تحمل نمی‌کرد و گاه مانند فشنگ سبقت می‌گرفت و جلو می‌رفت و گاه سرعت اش را کم می‌کرد و عقب می‌افتاد و همدیگر را گم می کردیم. بعد من گفتم تو جلو برو، من دنبال تو می‌آیم و پیدایت می کنم، ولی باز طاقت اش تمام می‌شد و پا را روی گاز می گذاشت و ویراژ می‌داد و از این ماشین و آن ماشین سبقت می‌گرفت و من هم گاه مجبور می‌شدم که همین کار را بکنم تا همدیگر را گم نکنیم. عاقبت قرار گذاشتیم فلان ساعت، فلان جا همدیگر را پیدا کنیم و خوشبختانه سفرمان به خوبی و خوشی گذشت.
برای رفتن به خاوران و مراسم ها و دیدن خانواده‌ها و دوستان نیز همیشه آماده حرکت و پیش قدم بودم.کمتر اتفاق می‌افتاد که ماشین من تک نفره باشد. یادش به خیر برای رفتن به خاوران، مادر پناهی، مادر هاشم زاده و مادر شریفی، اغلب همراهان اصلی من بودند.دیگر مادران یا همسران و خواهران نیز گاه با من همراه می‌شدند و سر راه آن‌ها را برمی‌داشتم و در برگشت نیز سعی می‌کردم آن‌ها را یا به خانه‌ برسانم یا به نزدیک‌ترین جایی که برایم امکان‌پذیر بود. برای رفتن به مراسم ها نیز حتماً دنبال تعدادی از خانواده‌ها می‌رفتم یا سر راه آن‌ها را بر می‌داشتم و در بازگشت، بخصوص مادران را به در خانه‌ها می رساندم. یکی از اعتراض های ماموران اطلاعاتی و امنیتی این بود که چرا همیشه ماشین من پر از سرنشین است. آن‌ها می‌گفتند تو خانواده‌ها را تحریک و جمع می‌کنی و به این طرف و آن طرف می بری. در حالی که خانواده‌ها خودشان با جان و دل می‌خواستند بیایند و من فقط رفت و آمدشان را راحت‌تر می کردم. البته شب یا روزهای قبل از هر برنامه‌ای با خانواده‌ها تماس می‌گرفتم و یادآوری می‌کردم و اگر آن‌ها دوست داشتند، همراه همدیگر می شدیم.
خیلی از خانواده‌ها که ماشین شخصی دارند، همین کار را می کنند. این همراهی‌ها هم فقط مخصوص ما خانواده‌ها نبوده و نیست، همه افرادی که نگاهی اجتماعی و انسانی به دور و بر خود دارند، این کار را انجام می دهند. حساسیت حکومت روی من بیشتر از این بابت بود که من علاوه بر حضور، گزارشی هم از رفتن به خاوران و برخی مراسم ها می‌ نوشتم یا به طریقی اطلاع رسانی می‌کردم، البته بدون ذکر نام خانواده‌ها که برای‌شان مشکلی پیش نیاید، مگر اینکه خودشان تمایل داشتند که نام شان بیاید. مادران و خانواده‌های فعال خاوران آنقدر برای رفتن به خاوران عشق داشتند که منتظر ماشین شخصی نمی شدند و سال‌ها با چندین ماشین خودشان را به خاوران می رساندند و مدام هم مورد اذیت و آزار حکومت قرار می گرفتند.
یادش به خیر، چند بار ما را از خاوران گرفتند و به کلانتری خاور شهر بردند. من و مادر پناهی و مادر لطفی و چند نفر دیگر از خانواده‌ها بودیم. اگر اشتباه نکنم با دو ماشین بودیم. عقب ماشین من پر از گل بود و وقتی ماموری در کلانتری خاور شهر کاپوت ماشین را باز کرد، گفت: «این‌ها چیست؟» گفتم: «گل است گل، اسلحه نیست». گفت: «این گل‌ها از اسلحه بدتر است». آن روز چند ساعت ما را نگاه داشتند تا ماموران وزارت اطلاعات رسیدند و بالاخره عصر ما را گرسنه و نشته آزاد کردند. مادر لطفی نیز ما را مهمان کرد و به رستوان هانی نبش خیابان تخت طاووس رفتیم. با اینکه روز سختی بود و خیلی اذیت شدیم، ولی این با هم بودن‌ها به ما انرژی زیادی می داد.
امروز دوم مرداد، بیستمین سالگرد رفتن احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادی است. سفرهای زیادی نیز به اتفاق دوستان به امام زاده طاهر کرج داشتیم. گاه با اتوبوس هایی که کانون هماهنگ می‌کرد و گاه با ماشین شخصی، یادم می‌آید در یکی از مراسم های اخیر که باز نیروهای امنیتی و اطلاعاتی به شرکت کنندگان در مراسم حمله کردند و جلوی برگزاری مراسم را گرفتند، با دوستی تصمیم گرفتیم به خانه عزیزان مان علی اشرف درویشیان و شهناز دارابیان در کرج برویم. یاد علی اشرف درویشیان و احمد شاملو گرامی و راه شان ماندگار باد.
خاطرات و روایت های زیادی از این با هم بودن‌ها، چه با خانواده ی خودم و چه با دیگر خانواده‌ها و چه با دوستان دارم و امیدوارم روزی بتوانم این نوشته‌ها و خاطرات را جمع و جور کرده و منتشر کنم، البته اگر توانایی و حافظه‌ام یاری دهد. روایت های در تبعید نیز روایت های تلخ و شیرین خودش را دارد که من هنوز با گوشه‌هایی از آن روبرو شده‌ام و دوستان تبعیدی قدیمی سال هاست که با آن‌ها دست به گریبانند.
منصوره بهکیش
۲ مرداد ۱۳۹۹/ ۲۳ ژوئیه ۲۰۲۰
Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید