در تابستان سال 67 در زندان همدان چه گذشت؟

برگرفته از صفحه  فیسبوک همبستگی برای حقوق بشر


نوشته محمود آشوری

قسمت اول

فریدون جان مرسی بخاطر وقتت. تو جزو معدود بچه‌هایی بودی که از کشتار  زندانیان سیاسی در بند جمهوری اسلامی در تابستان سال 67 جان سالم بدر بردی. من دوست داشتم وقایعی رو که به خود تو و به بچه‌هایی که در اون زمان زندان همدان بودند چه آنهایی که جان باختند و چه آنهایی که جان سالم بدر بردند مربوط میشود برامون بازگو کنی.
 یکبار بعد از آزادی از زندان اینها رو برای من تعریف کردی ولی جزئیات آنها در ذهن من نمانده. اگه اشکال نداره ازت خواهش میکنم یکبار دیگه اون وقایع رو تعریف کن تا من اونها رو برای بچه ها توی ایران بفرستم. تا بدونن در اون تابستون در اونجا چی گذشت.

فریدون: باشه اشکالی نداره. ولی از کجا شروع کنم؟ 
محمود: از همون جایی که یک تغییراتی رو در بند احساس کردین.

فریدون: تو توی اردیبهشت آزاد شدی.
محمود: آره من که اومدم مرخصی در آخر مرخصی گفتند برو سند بیار.
فریدون: این برمیگرده به اوایل سال 67 شروع کردن به جمع کردن بچه ها توی بند 4. یه تعدادی رو که فکر کردن میتونی آزاد کنن فرستادن مرخصی شروع کردن به آزاد کردن. توی همون دورانهای موشک باران ها بود که تو هم جزو آنها بودی. این پروسه دو سه ماه طول کشید
کسانی که حالت تواب داشتن و با آنها کار کرده بودند اونها رو هم شروع کردن بیرون بردن. میشه گفت که فضای بند رو آزاد گذاشتن و آماده کردن برای رادیکالیزه شدن
این وضعیت ادامه پیدا کرد و یک چنین فضایی طبیعتا دامن میزد به اینکه یه سری خواستهای صنفی مطرح بشه. یا شرایط طوری شده بود که دیگه بچه ها از شرکت در مراسم های رژیم در داخل زندان سر باز میزدند. رفته رفته یک جوی برای مطرح شدن خواستهای صنفی شکل گرفت. اینها ادامه داشت تا 7 تیر 67

محمود: 7 تیر 67 یعنی یک ماه قبل از شهریور. بسیار خوب.
فریدون: آره. طبق تجربه ای که بچه ها از سالهای قبل داشتند اونها انتظار داشتند که در روز 7 تیر یک اتفاقی بیفتد. اما هیچ اتفاقی در اون روز نیافتاد و اون اتفاق 8 تیر اتفاق افتاد

روز 8 تیر بود که ریختند توی بند و همه رو چشم بند زدند و شروع کردند به کتک زدن و با کتک همه رو بردند به پناهگاه. ( پناهگاه زیر زمین موقتی بود که توی حیاط زندان برای در امان ماندن بچه ها از بمب بارانها ساخته بودند).

 محمود: همه رو بردن توی پناهگاه؟ یعنی همه بچه هایی که دیگه جدا شده توی بند با هم بودید بردن پناهگاه و باد کتک گرفتند
فریدون: آره همه رو چشم بند زده داشتند میزدند ولی خوب یه عده ای رو بیشتر

محمود: فریدون از بچه های ملایر چه کسایی بودین؟
فریدون: بهزاد زندی بود و علی شجاعی بود. احمد نظری رو با چند نفر دیگه از بچه ها که بصورت تبعیدی برده بودند زندان شهربانی هنوز بر نگردونده بودند.
محمود: تو بودی و بهزاد زندی و علی شجاعی؟
فریدون: آره ما سه نفر بودیم. یک نفر رو هم تو بند دیگه ای برده بودند.

محمود: کلا یادته چند نفر بودین با بچه های نهاوند و همدان و تویسرکان؟  فریدون: حدودا 60 نفر بودیم
خوب بعد از اینکه کلی زدند و یه عده ای رو خواباندند و شلاق زدند دو باره به بند برگرداندند.
 تا قبل از اینکه این اتفاق بیفتد با توجه به اینکه 7 تیر چیزی نشد بچه ها فکر میکردند که جو زندان داره میره بطرف آزادی بیشتر و میشه بهتر نفس کشید. اما با این اتفاق مشخص شد که این تحلیل درست نبوده که میخواهند دل زندانیها رو بدست بیارن و احیانا در جهت آزاد کردن بیشتر زندانیان پیش برن. اما این اتفاق نشون داد که چیزی عوض نشده و اونها همچنان این کینه رو نسبت به زندانیان دارن

یه چند روز گذشت تا رسید به زمان اعلام قطعنامه. این یک شوک بود هم برای زندانیان و هم پاسدارا
عکس‌العمل ابتدایی ذهنی این بود که جنگ تمام شده و آزادی زندانیان بعد از اون خواهد آمد. فضا بهتر میشه و احتمال آزادیها بیشتر.

 بعد از حدود 4 تا 5 روز بچه های شهرستانی ملاقات داشتند. وسط های هفته بود. فکر کنم سه شنبه.
 محمود: بچه های شهرستانی منظورت بچه های تویسرکانی بود؟ 
فریدون: بچه های همدان دوشنبه ملاقات داشتند و بچه‌های شهرستانی روزهای دیگه.
 توی اونها بچه هایی از کرند و اسلام آباد بودند و از خانواده‌های خودشون خبر آوردند که مجاهدین حمله کردن و دستگیریهای بیشتری انجام شده. بعد از اینکه بچه های شهرستانی از ملاقات برگشتن و خبر ها رو از خانواده ها گرفتن. هواخوری قطع شد، تلویزیون رو بردن و ارتباط ها کلا قطع شد.
خانواده ها گفتن که مجاهدین از کرند رد شدن و دارن میرسن به اسلام آباد. و اونها از توی اون درگیریها اومدن.

روز بعد از ملاقات همه رو صدا زدند و بردند توی حیاط هواخوری. تمام زندانیان عادی سه تا بند دیگه رو هم آوردن. دیدیم در حیاط باز شد و ملکی رئیس زندان با 20 تا 30 تا پاسدار وارد شدن و به ستون آمدند و بخط جلو ما قرار گرفتن.

او گفت: ما میریم و با منافقین میجنگیم ولی اگه اینجا آب از آب

تکون بخوره همه  رو به رگبار میبندیم. حالا فکر نکنید که ما نیستیم میتونین کاری کنین. همه رو به رگبار میبندیم. با این خبرها همه دوباره رفتند توی شوک
 بعد هم در بند رو هم قفل کردند و وضع کلا عوض شد. شب هم غذا رو که گذاشتند در رو بجای چفت کردن قفل کردن. همه در بی خبری مات و مبهوت مونده بودند که چه خبر شده. روز بعد هم هوا خوری ندادند.
محمود: این توی شهریور بود. آره؟

فریدون: نه. الان هنوز هفته اول مرداده.
محمود: خوب هفته اول مرداد هوا خوری رو قطع کردند. ولی هنوز تموم بچه ها بودند. توی خودتون بودید و ارتباط داشتید. درسته؟

فریدون: آره همون 60 و 70 نفری که بودیم توی بند با هم بودیم. ولی هیچ کس نمیدونست چه خبره. هیچ کس حرفی نمیزد. فقط در  رو باز میکردن ظرف غذا رو میذاشتن ظرف خالی رو میبردن و در رو قفل میکردن
چند روزی وضعیت به همین منوال گذشت. دقیقا نمی دونم چند روز اما بیشتر از یک هفته نشد.

 تا این که یک شب در رو باز کردن و گفتن همه حاضر شید و بنشینید دور اتاق.  در باز شد و سلیمی که حاکم شرع بود با هفت هشت نفر دیگه وارد شدند. دو سه تا پاسدار و چند  لباس شخصی و دادستان وارد شدند.
محمود: فریدون یادته دادستان کی بود؟ صلواتی بود؟

فریدون: نه صلواتی دادیار بود. دادستان  رئیسی بود. دو سه نفر دیگه هم بودند که میگفتند از اطلاعاتی ها هستند
خوب بچه ها دورتا دور نشسته بودند و اونها هم یه طرف نشستند. سلیمی یه نگاهی به همه کرد و یه پوز خندی زد. حالا جو سنگین، هیچ خبری از هیچ جا نیومده بود و همه منتظر تا ببینند چه خبره. سلیمی شروع کرد به حرف زدن. درست یادم نمییاد جملاتش چی بود ولی تکیه کلامش این بود که

فکر کردین مجاهدین میان آزادتون میکنن؟ بعد شروع کرد از نفر اول سمت چپش پرسیدن. اونهایی رو که نمیشناخت میگفت خودت رو معرفی کن و بعد باهاش صحبت میکرد.


Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید