گزارش
جمعهی آخر سال در خاوران
در هم چنان بر همان پاشنه می چرخد
قبرستان خاوران هم چنان تحت سلطه پلیس
است. روز اول سال که به رسم همه ساله عدهای از خانوادهها و یاران به خون خفتهگان خاوران
با دسته های گل به یاد جان باختگان دهه ی شصت به این قبرستان مراجعه کردند،
با نیروهای انتظامی و درهای بسته مواجه شدند.
با پرخاش از آنها خواسته شد که محل را
ترک کنند. درب اصلی خاوران بسته بود و نیروهای انتظامی از آن پاسداری می
کردند. کسانی هم که از درب قبرستان بهاییان وارد قبرستان شده بودند، با
نیروهای انتظامی مواجه
شدند که با تندی از ورود آنان به قطعهی اعدامیها جلوگیری میکردند.
هفتهی گذشته هم تحت عنوان جمعهی آخر
سال برخی از خانوادهها به رسم همه ساله به گورستان مراجعه کرده بودند و با همین
شرایط روبرو شدند. موبایل یکی از خانمها شکسته شد به این بهانه که نباید عکس
بگیرید. گل هایی را که خانواده ها آورده بودند، با پرخاش و توهین زیر پا له کردند
و...
متاسفانه خبری که در برخی سایت ها
منتشر شده بود، تنها شامل چند خانواده ای بود که قبل یا حدود ساعت 8 به گورستان
رسیده بودند.
برخوردهای دوهفته ی گذشته نشان داد که
خوش خیالیهای عده ای که گویا بوق و کرناهای حقوق بشر و منشور حقوق شهروندی تغییری
در سیاستهای حاکم ایجاد کرده است، نقش بر آب شد. هیچ تغییری در حقوق
شهروندی ایجاد نشده است. سیاستها همان سیاست است و سرکوب همان است که بود، از
مردهها هم می ترسند. حقوق شهروندی آن است که از حضور بر قبر مردگان نیز بلرزند!
یاداشتی که در زیر میخوانید نوشتهای
است از خواهر یا مادری درد کشیده که حق خود میداند روز اول سال نو را در کنار
عزیزانش سپری کند.
***
خبر را که خواندم فکر کردم عجبا
معجزهای رخ داده؟! امسال مادران جمعه ی آخر سال را بدون مزاحمت به خاوران رفتهاند؟!
سه هفتهای بود که سرخاک نرفته بودم. دلم
میخواست روز اول سال نو را در کنار عزیزان به خاک خفتهام باشم. با دوستی همراه شدیم
و صبح روز جمعه اول فروردین شال و کلاه کرده و به راه افتادیم.
دوری راه و سختی رفت و آمد دیگر برایمان
عادی بود. از این سر شهر تا جاده ی خاوران و از این ماشین به آن ماشین... بالاخره
رسیدیم. سر خیابان ده "لپه زنک" کسی را ندیدیم و خیابان خالی بود. تنها
دو سگ ولگرد در آن پرسه می زدند. از لای نردهها نگاه کردیم، روی یکی از قبرها
لالهی سرخی تر و تازه از حضور مادری، پدری، خواهری یا فرزندی خبر میداد.با خود
گفتیم:" انگار خبر صحت دارد. ماموران امسال دست از سرما برداشته اند!؟"
در هم چنان بسته بود. جای نرده ای که کنده
شده بود و بارها از آن وارد قبرستان شده بودیم، سیم زنگ زده ای بسته بودند که راه
عبور را بسته بود. دور زدیم پشت قبرستان، کنار کانال آب و روبروی درب قبرستان
بهاییان، دو ماشین نیروی انتظامی و یک ماشین پژو 405 نقرهای رنگ خبر از حضور
نیروهای امنیتی میداد.
بیاعتنا به آنها وارد قبرستان شدیم.
ماموران داخل هم بودند. از میان قبرهای بهاییان به سمت کانال محل دفن کشتهشدگان
67 رفتیم. زمین بایر و خشک خاوران خالی از گل بود. حتا درختهایی هم که
خودشان کاشته بودند، خشک شده بود. می گفتند سه چهار سال قبل که قبرستان را زیر و
رو کرده بودند و استخوانها را از آنجا بیرون برده بودند، چیزی مثل آهک یا اسید
ریختهاند که اثری از این جنایت باقی نماند. درختهای اکالیپتوس حاشیهی این زمین
هم همگی خشک شده بودند. در حالی که نمونههای دیگر این درختان کمی آن طرفتر زنده
بودند. کمی روی جدول نشستیم. یاد روزهای گذشته کردیم. روزهایی که خانوادهها
با دستههای گل این زمین بایر را به گلستانی تبدیل میکردند که دیدنی بود. کمی بعد
به راه افتادیم که دوری بزنیم و سرخاک عزیزانم بروم. صدایی از پشت سر به گوش رسید:
- کجا میروید؟ برگردید.
- چرا؟
- ما که کاری نداریم؟
با تحکم امر کرد.:
- گفتم از اینجا خارج شوید.
پاسخی به او ندادیم. به سمت خیابان وسط
به راه افتادیم. کنار جدولها گلهایی ریخته شده بود که نشان از این داشت که
خانوادهی دیگری نیز نتوانسته گلهایشان را بر سر خاک ببرند و همانجا ریخته بودند.
دو شاخه گل سالم مانده بود. آنها را برداشتیم. مامور نیروی انتظامی فکر کرد که میخواهیم
خارج شویم دیگر چیزی نگفت ولی وقتی دید گل به دست، به سمت دیگر گورستان میرویم با
لحن تندی دوباره شروع کرد:
- مگر با شما نیستم. نمیتوانید اینجا
باشید. بروید دیگر. حرف حساب سرتان نمیشود.
سربازی هم نزدیک شد. به کمک رییسش آمد.
- میخواهم سر خاک عزیزانم بروم. کاری
ندارم.
- نمیشود. مگر نمیفهمید.
- اینها چه کردهاند که از قبرشان هم میترسید؟
سرباز شانه بالا انداخت.
گلها را به سمتش دراز کردم. گفتم: سال
نو مبارک. ترسید گل ها را بگیرد. گل ها را به سرباز دیگر دادم. او گرفت اما بعد از
دور شدن ما آنها را درون سطل آشغال انداخت! هر نوع همدردی و همراهی با خانواده ها
احتمالا برایش اضافه خدمت و توبیخ به همراه دارد.
بیرون که آمدیم خانوادهی دیگری را
دیدیم. آنها هم وارد شدند. همراه آنها دوباره وارد قبرستان شدیم. مانع از
ورود آنها هم شدند. اما خانمی که گل در دست داشت بیاعتنا به اعتراضها و لحن تند
ماموران به محل خاصی از قبرستان رفت. گلهای همراهش را بر روی خاک نهاد.خواستم من هم چند شاخه گلی را که
داشتم سرخاک بگذارم. مامور انتظامی مسوول دوباره پرخاش کرد:
- اگر ولتان کنیم میخواهید تمام
قبرستان را گلباران کنید!
- اگر بخواهم سر خاک عزیزانم گل بگذارم،
میدانی چند جا باید گل بگذارم؟ این میشود گلباران کردن؟ نمیدانی که گل های
واقعی زیر این خاکند! گلهایی که بعد از سی سال از دادخواهی خونشان هنوز میترسید.
اینها را گفتم و بیآنکه منتظر پاسخ او
شوم با گلها بیرون آمدم.
ماشینی نزدیک شد. جلوی در قبرستان
ایستاد. مادری پیر و در هم شکسته کنار راننده نشسته بود. بارها او را سر خاک دیده
بودم. واکرش روی صندلی عقب ماشین به چشم میخورد. بعد از سلام و احوال پرسی و عید
مبارکی گلها را به او دادم. خوشحال از دیدن ما گفت:
- سکته کردهام. نصف بدنم لمس است. نمیتوانم
حرکت کنم. به امید دیدن مادرها و خانوادهها آمدهام. خوب شد شما را دیدم. با
دیگران هم سلام و احوال پرسی کرد. آرزوی پیروزی و به سرآمدن این روزگار تار را کرد
و رفت.
استقامت و پایداری مادران خاوران در این
سالها ستودنی است. باید مادر باشی و فرزندت را به ثمر رسانده باشی تا درک کنی که
از دست دادن آن چه دردی دارد. باید مادر باشی تا بتوانی سالها، این راه را بروی و
بیایی تا نگذاری خون فرزندت که به ناحق ریخته شده است، پایمال و فراموش شود.
باید مادر باشی و امیدوار دادخواهی خون فرزندت تا با این جثهی بیمار بتوانی
باز هم این راه دراز را بیایی و ...
موقع برگشت دیدیم که ماشینهای ماموران
کنار نردههای خاوران به فاصله پارک کرده بودند مبادا که از لای نردهها گلی روی
خاک خاوران پرتاب شود!
گزارش ارسالی
3 فروردین 1393
0 نظر