روايت بيست و پنجمين شهريور

http://www.we-change.org/spip.php?article10712

برگرفته از سایت تغییر برای برابری

نرگس طیبات

25 شهریور 1392  

سحر در آستانه ي در منتظر سپيده بود. زيرچشمي نرگس را مي پاييد كه روزنامه مي خواند يا وانمود مي كرد كه مي خواند. كوله اش را جابه‌جا كرد و گفت: «ما شب دير مي‌آييم.» نرگس روي مبل جابه‌جا شد. عينكش را برداشت و گفت: «باشه مادرم ولي ساعت نه زنگ بزنيد، يه زنگ كوچولو.» سپيده جلو آينه روسري‌اش را مرتب مي كرد. طوري حرف مي زد كه انگار با خودش حرف مي زند. «هنوز هم حساسيت دارد، باشد يادمان نمي رود.» و بلندتر گفت كه ما مواظب خودمان هستيم ، شما نگران نباشيد.
نرگس بلند شد. خانه خالي از شيطنت شد. به آشپزخانه رفت و روبه‌روي پنجره آشپزخانه ايستاد. به حياط روبه‌رو نگاه كرد كه پر از كاج و سرو بود. باغچه‌ها گل زينتي نداشتند . فقط سروهاي جوان سبز بودند و در ميان كاج هاي كهن محصور. كلاغ‌ها روي شاخه نشسته بودند و با سكوت خود انتظار پاييز را مي كشيدند. يك ليوان چاي ريخت. اجاق گاز را روبه روي پنجره گذاشته بود تا وقت آشپزي به حياط نگاه كند. ساعت روبه روي پنجره آشپزخانه بود. به آن نگاه كرد. كلاغي پريد. خيالش پر كشيد و به حياط خيره ماند.
حياطي بزرگ با دو باغچه بزرگ. سپيده و سحر تو حياط وول مي خوردند. نرگس رخت ها را روي بند پهن مي‌كرد. سپيده با نايلوني پر از گيره كنار دستش لي‌لی می‌كرد و گيره‌ها را يكي يكي به او مي‌داد. لباس‌ها روي بند، بند نمي‌شدند. سحر تاتي تاتي مي كرد. باغچه ها پر از گل بود. نرگس سحر را بغل كرد. دستانش از وزش نسيم غروب شهريور خنك خنك بود. دست سپيده را گرفت و به داخل رفتند. يادش رفته بود سبد لباسها را بياورد، برگشت. روي ديوار حياط كلاغي را ديد كه قارقار مي كرد. نگاهش روي او ماند و صداي مادرش در گوشش پيچيد: «هر وقت ديدي كلاغي قارقار مي كند، بگو خوش خبر باشي.» كلاغ را نگاه كرد و در دلش گفت: «خوش خبر باشي...» سبد را برداشت.
نرگس در اتاق چرخيد و چشمانش روي ساعت خيره ماند. از ساعت چهار، چهارصد بار ساعت را ديده بود. به آشپزخانه رفت و شير سحر و غذاي سپيده را آماده كرد. توي هال نشست و به ديوار تكيه داد. سحر را که نق‌نق مي‌كرد روي پايش خواباند و شيشه را دهانش گذاشت. غذاي سپيده را آرام آرام در دهانش مي گذاشت. سپيده مي خواست يك قاشق هم به عروسكش بدهد، مثل هميشه خاله‌بازي كنند. غذاي بچه ها كه تمام شد، آن‌ها را به دستشويي برد. سپيده روي تختش نشست و كتابهاي رنگي را ورق مي زد. نرگس پتوي بزرگي آورد و وسط هال پهن كرد. بالش بچه‌ها را آورد و بالش خودش را بين آن‌ها گذاشت. سپيده با چشمان گرد و سياهش به او نگاه مي كرد و با تعجب پرسيد: «مامان كي مي خواد اينجا بخوابه؟ چه جاي گنده‌اي.» وقتي شنيد قرار است مامان وسط آنها بخوابد با خوشحالي كتابش را برداشت و روي پتو ولو شد. سحر وول مي خورد. نرگس وسط بچه ها نشست. موهاي سياه سحر را نوازش مي كرد و براي سپيده كتاب مي خواند. لحظه‌اي ساكت شد. به ساعت خيره شد. «گفت اگر تا ساعت نه نيايد، ديگر منتظرش نباشم، ديگر نمي آيد.» ساعت نه بود. با خودش زمزمه كرد: شايد موتورش خراب شده، شايد تصادف كرده، شايد شايد ..........
سپيده روي دو زانو نشسته بود و كتاب را جلو چشمانش تكان مي داد. پاهاي نرگس مي لرزيد. سحر را روي پايش گذاشت و شروع كرد آرام آرام تكان دادن. سپيده را در بغلش نشاند. انگار مي خواست زلزله بيايد. بچه ها را در پناه خود گرفته بود. نه خودش به آن‌ها پناه برده بود. نگاهش را از ساعت دزديد. آه بلندي كشيد. چشمانش را بست. نفهميد چه قدر زمان گذشت. با صداي تلفن خيالش پريد.
«سلام مامان، ساعت نه شد گفتم زنگ بزنم دلواپس نشيد.» نرگس به زور بغضش را فرو خورد. به ساعت نگاه كرد. ساعت نه بود. مكث كرد. «مامان نارا‌حتي، چيزي شده؟» نه عزيزم. خوب خوبم. خوش باشيد. مرسي كه زنگ زديد.
آرام گوشي را گذاشت. آه بلندي كشيد. با انگشتانش 25 بار روي ميز ضربه زد. دفتر قديمي اش را برداشت و صفحه اول آن را خواند:
نه ضربه بر سرم مي كوبد
به ساعت خيره مي شوم
و باور نمي كنم كه نه شد
بندبندم مي لرزد
نه، ده، صد و هزاران بار
نه شد و نيامدي
گفته بودي كه اگر نيايي
هرگز نمي آيي
شهريور كه مي شود
فقط به ساعت خيره مي شوم
تا ساعت نه كه نمي‌آيي
نيامدنت حنجره‌ام را مي بندد
مي لرزم
و در متن اين بغض بي قرار
ساعت بي پروا مي گذرد.

Tags:

مادران پارک لاله ایران

خواهان لغو مجازات اعدام و کشتار انسانها به هر شکلی هستیم. خواهان آزادی فوری و بی قید و شرط تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی هستیم. خواهان محاکمه عادلانه و علنی آمران و عاملان تمامی جنایت های صورت گرفته توسط حکومت جمهوری اسلامی از ابتدای تشکیل آن هستیم.

0 نظر

دیدگاه تان را وارد کنید